رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

مستی برای شراب گران قیمت (3)

قسمت سوم...

از پشت میز بلند شدم و به طرف پنجره ی قدی رفتم. به شیشه تکیه دادم و به دفترم خیره شدم. دفتری که برای به دست آوردنش، این بدهی کلون به بار اومد. اتاقم بزرگ و به شکل مربع بود... در ورودی به شکل چرمی که دکمه های بزرگی روش بود تزئین شده بود و وسط اتاق هم یه سرویس به رنگ در چیده بودم. روی میز یه گلدون کرمی بزرگ بود، پر از گلهای رز قرمز... سمت چپ در ورودی یه کتابخونه گذاشته بودم، که تمام کتابای دانشگاهی و حقوقیم و توی اون جا داده بودم.
دو سه تا کمد هم از کنار هم، رو به روی همون گذاشته بودیم، که توش پرونده های موکلام و توش جمع می کردم.
در کل عاشق دفترم بودم. شیک و مدرن... به نظر خودم هم، بخاطر همین دفتر شیک موکلای خوبی نصیبم می شد!
به طرف پنجره برگشتم و به خیابون زیر پام چشم دوختم... یه خیابون بزرگ و پر رفت و آمدِ یکی از بهترین خیابونای تهران.
یه مرسدس بنز اون طرف خیابون توقف کرد. دقیق تر شدم...
همون پسر راننده از ماشین پیاده شد.
در همین زمان در عقب هم باز شد و فوکول کراواتی با کت و شلوار براق و گرون قیمتش پیاده شد... کت و شلوار مشکیش از همین جا هم برق می زد... چه برسه از نزدیک!
پسر راننده دوباره توی ماشین نشست و اون به طرف دفترم به راه افتاد.
لبخندی تلخ بر لب آوردم. نگاهم همین طور روی راننده ی اون ثابت مونده بود. همین ماشین آقای کیان مهر بزرگ، برای بدهی بزرگ من کافی بود، فقط لازم بود این و بده به من!
کیان مهر؟ چرا همچین فکری کردم؟
زنگ تلفن روی میز به صدا در اومد. روی صندلی نشستم و تلفن و برداشتم. صدای مهسا بلند شد:
- خانم سپهری، آقای کیان مهر تشریف آوردن.
- بله، راهنماییشون کنین.
تلفن و گذاشتم و دستی به شال زرشکیم کشیدم. بلند شدم و مانتوم و مرتب کردم... صاف روی صندلی نشستم.
چند ضربه به در خورد، با گفتن:
- بفرمایید.
در باز شد. جناب کیان مهر خیلی آروم و مرتب قدم توی اتاقم گذاشتن.
کت و شلوارش مشکی نبود، بلکه سرمه ای بود. عجب اشتباهی کرده بودم!
سلام کرد. بلند شدم و بعد از احوالپرسی، دعوت به نشستن کردم.
به طرف یکی از مبلا رفت و خیلی شیک روی اون نشست. به طرفش رفتم و رو به روش نشستم.
نگاهش و بهم دوخت... موهای سیاهش و به سمت عقب شونه زده بود... قیافه اش به نظرم اصلا قابل تحمل نبود... نمی دونم این دختره برای چی این همه چسبیده بود بهش و دست از سرش بر نمی داشت!
من که فکر می کردم یه بچه سوسول مامانیه... نگاهی به کراوات سرمه ایش انداختم. مثل همیشه... صاف و بدون کوچکترین چین.
فکر کنم هر روز صبح مامانش این کراواتش و گره می زنه و این از ترس اینکه یه وقت اون گره یکم شل تر بشه و نتونه درست ببنده، این طور مواظبشه.
از افکار خودم خندم گرفت. زبونم و به دندون گرفتم.
گفت:
- حالتون چه طوره؟
- ممنونم.
- اومدم اینجا تا بدونم اوضاع پرونده چه طور پیش می ره؟
- دادگاه بعدی، آخرین دادگاه خواهد بود... من خیلی تلاش کردم این ماجراها پخش نشه.
- بله، من همچنان سپاسگذار این لطف شما خواهم بود.
چند ضربه به در خورد و آقا صادق با دو فنجان قهوه وارد شد.
فنجان قهوه رو روی میز گذاشت... عادت داشت همیشه قهوه تلخ بخوره... اولین باری که اومد، این و از آقا صادق خواست و از اون پس هر وقت میاد اینجا، آقا صادق براش قهوه ی مخصوص آماده می کنه. نمی دونم چی کار کرده که آقا صادق این همه بهش محبت می کنه! پیرمردی که با هر کسی راه نمیاد!
لبخندی به روی آقا صادق پاشید و گفت:
- دستتون درد نکنه. من همیشه مزاحمتون می شم.
- نه، اختیار داری پسرم.
بااجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
سربلند کردم تا نگاهش کنم که نگاهمون در هم گره خورد، با اون چشای گنده اش خیره شده بود بهم. دلم می خواست زبونم و در بیارم واسش، اما مطابق اصول یه دختر با ادب ایرانی. نگاهم و دزدیدم و فنجان و از روی میز برداشتم.
پسره ی عوضی، کاش می تونستم اون چشاش و از کاسه در بیارم. من این چند روزه چرا این قدر هوس این کار به سرم می زنه؟ 
گفت: واسه جلسه بعد دادگاه، چی آماده کردین؟
فنجان و روی میز گذاشتم، در حالی که سعی می کردم نگاهم به صورتش نیفته گفتم:
- من تحقیقات وسیعی انجام دادم. نتایج آزمایش دست کاری شده، اگه ما بتونیم کسی که باهاش همکاری کرده رو پیدا کنیم، یا بتونیم دوباره ازش آزمایش بگیریم، می تونیم ثابت کنیم شما بی گناهین.
فنجانش و به دست گرفت و گفت:
- امیدوارم این پرونده زودتر تموم بشه. هیچ دلم نمی خواد بیشتر از این ادامه پیدا کنه.
دلم می خواست بگم پسره ی عوضی، وقتی داشتی کیف و حالت و می کردی باید فکر این روزم می کردی! اما بازم به خاطر شرایط خفه خون گرفتم و گفتم:
- من تمام تلاشم و می کنم.
دست توی جیب کتش برد و یه پاکت سفید با گلهای سبز بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- شما خیلی به من لطف می کنین خانم سپهری. با اجازه.
با گفتن این حرف بلند شد و بعد از کمی تشکر، تا دم در خروجی همراهیش کردم. از اتاق که بیرون رفت در و بستم و به طرف میز هجوم بردم.
پاکت و برداشتم. نگاهی به موجودیِ داخل پاکت انداختم. آخه پسر خوب، کار من با یکی دو میلیون که راه نمی افته.
کلافه روی مبل ولو شدم.
فقط شش روز دیگه مونده بود. باید می نشستم و منتظر زندان رفتن می شدم.
مهسا لیوان آبی رنگ پر از چایش رو میان دستهاش گرفت و گفت:
- تنها راه حلی که می مونه...
با سرعت از جا پریدم:
- چی؟
مهسا سرفه ای کرد و خیلی آروم به طرف میزش به راه افتاد. چپ چپ نگاهش می کردم.
به میز که رسید خود رو بالا کشید و روی میز نشست و در همان حال گفت:
- شوهر کنی!
کلافه خودم و روی مبل انداختم:
- مهسا خوبی؟ تو این هیری ویری، شوهر می خوام چی کار؟
- خره، منظورم شوهر پولداره!
- شوهر پولدار؟
- آره، ببین تو الان جز اینکه با یه مردی ازدواج کنی که پولش از پارو بالا می ره، راه حل دیگه ای نداری.
- تو شش روز، شوهر پولدار از کجا گیر بیارم؟
- گشتن لازم نیست. همین جا دم دستته!
- کو؟ میشه این آدم پولدار و به منم معرفی کنی؟
- چشات و بیشتر باز کن، می بینی.
چشام و در حالی که سعی می کردم بیش از اندازه باز کنم گفتم:
- کو؟ من نمی بینم.
-خلِ، منظورم پولدارترین آدمیه که توی این دفتر قدم می ذاره!
- منظورت کیه؟
- آقای کیان مهر کبیر!
با این حرف مهسا از جا پریدم.
- مگه زده به سرم؟! من نمی تونم این پسره ی فوکول کراواتی سوسول و دو مین تحمل کنم، حالا بیام زنش بشم؟
- اوه، اوه، باید افتخار کنی زنش بشی... نمی بینی این دختره هنوز هیچی نشده چه جار و جنجالی راه انداخته تا زنش بشه!
- من مثل اون دختره نیستم.
- بله، شما بهتر از اونی، برای همین هم میگم به دردت می خوره. این یارو پولش از پارو بالا می ره. بدهی تو هم براش مثل آب خوردنه، پس برو سراغش.
- نه، نمی تونم، من حتی نمی تونم تو صورتش نگاه کنم.
- واسه چی می خوای توی صورتش نگاه کنی؟
- وا... حرفا می زنی ها مهسا! اگه شوهرم بشه، باید نگاش کنم.
- نه خیر لازم نیست نگاش کنی... تو زنش شدی، اون و کجا می خوای پیدا کنی؟ اون هر روز صبح زود می ره سر کار. این طور که معلومه سرشم خیلی شلوغه... تو هم که بیشتر وقتت بیرون از خونه ای، شبا یه نیم ساعت می خواین هم و ببینین، که می تونی زود بپری توی تخت و بگیری بخوابی... این طوری ریخت و قیافشم نمی بینی.
- نه، نمیشه.
- باز گفت نمیشه. من از صبح این جا دارم قصه ی لیلی و مجنون می گم؟ میشه، اگه تو بخوای میشه. یا باید بری سراغ بابات و این غرور چندین سالت و بشکنی و بگی پول لازم داری، یا اینکه بشینی منتظر باشی بیفتی پشت میله های زندان، یا از همه بهتر یکم برای این پسره ناز و عشوه بیای و بشی زنش، که از همه بهتره و علاوه بر اینکه بدهی هات صاف میشه، صاحب یه ثروت کلون هم می شی!
مهسا تا شب، اون قدر گفت و گفت، که خودم هم باورم شد این بهترین راه حلیه که می تونم پیدا کنم! اما چیزی که خیلی عذابم می داد، ناز و عشوه اومدن برای این پسره بود...
اون احمق، من از اون احمق تر که به حرفاش گوش کردم! غافل از اینکه همین تصمیم قراره مسیر زندگیم و عوض کنه و من چه آسون قدم توی این راه گذاشتم...
***************
شماره ی فوکول کراواتی رو روی گوشی نگه داشته بودم. دستم به طرف دکمه تماس می رفت و برمی گشت. برای بار چندم نگاهی به دفترچه حسابم انداختم. این تنها راه حلم بود... باید این کار و می کردم... من باید با اون تماس می گرفتم.
بالاخره دکمه ی تماس و فشردم، تا اومدم قطع کنم گوشی رو برداشت...
- سلام خانم سپهری.
بابا کی وقت کردی اسمم و روی گوشیت ببینی!
- سلام. حالتون چه طوره؟
- ممنونم. شما خوبین؟
- تشکر.
- امری داشتین خانم سپهری؟
- می خواستم بدونم شما می تونین با این خانم یه ارتباطی بر قرار کنین تا به یه طریقی ازشون دوباره آزمایش بگیریم؟
- راستش خانم سپهری، من دوست ندارم این خانم و دوباره ملاقات کنم.
جدی؟ پس چرا قبلا با کله رفتی پیشش؟ الان نمی تونی این خرابکاریت و جمع کنی؟
- اوه... پس باید به دنبال راه حل دیگه ای باشیم؟
سوالی پرسیدما، اما گفت:
- پس اگه راه حلی پیدا کردین، منم در جریان بذارین.
- آقای کیان مهر، بهتر بود خودتون می رفتین سراغش تا با یه دوز و کلک بِکِشونیدش توی آزمایشگاه.
- من وقت این کار و ندارم.
به خودم اومدم، من مثلا قرار بود مخ این و بزنم!
- بله، کاملا درکتون می کنم، بالاخره سرتون خیلی شلوغه، اما این می تونست باعث بشه سریع تر از دست این دختر بی ریخت خلاص بشین.
سروش در و باز کرد و وارد اتاق شد. باز این پسره، عین گاو سرش و انداخته اومده تو، انگار این جا در طویله است! به طرفم اومد و روی صندلی میز آرایشم نشست.
- من نمی خوام اون و بازم ببینم، آزارم میدن.
- بله، کاملا می فهمم. اصلا همچین دختری چه طور تونسته به خودش اجازه بده به شخصیت شما توهین کنه؟
با این حرفم، سروش که مشغول ارزیابی رژهای روی میزم بود، سر بلند کرد و بهم چشم دوخت.
از همین جا هم می تونستم تشخیص بدم چشاش قد یه کاسه گرد شده!
- ازتون سپاسگزارم که درکم می کنین.
- بله... در کل من نمی تونم درک کنم ایشون چه طور همچین جسارتی کردن، من تمام سعیم و می کنم تا بی گناهی شما رو اثبات کنم.
- شما لطف می کنین مرسده خانم.
جان؟ بابا این عجب عجوبه ایه! خوبه بهت بیشتر از اینا رو ندادم. چه زودم پسر خاله میشه!
- با اجازتون من دیگه مزاحمتون نشم.
- شما مراحمید خانم... خیلی خوشحال شدم.
- شما لطف دارین، با اجازه. شبتون به خیر.
- خوابای خوبی ببینید. 
- ممنونم، همچین. خدانگهدار.
قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.
سروش بلند شد و به طرفم اومد. دستش و روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- خوبی؟ تب مب که نداری؟
دستش و با دست چپم پس زدم و گفتم:
- برو بابا، خوبم.
سروش این بار دستم و گرفت و در حالی که نبضم و کنترل می کرد گفت:
- نبضت هم منظمه... مرسده سرت امروز به جایی نخورده؟
- خوبم سروش. 
- این کی بود این طور باهاش حرف می زدی؟
- یکی از موکلامه.
- پسره؟ ازش خوشت میاد؟ مرسده این حرفا از تو بعید بودا... بگو ببینم چه نقشه ای کشیدی! 
- برو بابا. هیچ نقشه ای... نقشه ام کجا بود؟ اصلا به تو چه؟ مگه هزار بار نگفتم می خوای بیای تو در بزن؟
مگه اینجا طویله است که سرت و می ندازی پایین، میای تو؟ تو هم شدی یکی مثل مهسا.
سروش رژ صورتیم و برداشت و گفت:
- شاید، راستی این و کی خریدی؟ ندیده بودم، خیلی باحاله.
- آره، منم رنگش و دوست دارم.
- نه بابا رنگش و نمی گم... به نظر خوردنی میاد.
- خاک تو سرت کنم... بذار سر جاش، الان گند می زنی بهش.
سروش با همون رژ، روی آینه نوشت:
«دوست دارم آبجی خانم»
بلند شدم و با فریاد گفتم:
- چی کار کردی سروش؟ 
لبخندی زد و گفت:
- خب یکی دیگه می خری... فدای سرم.
پریدم تا از دستش در بیارم، که رژ و روی میز انداخت و از اتاق بیرون رفت.
++++++++++++
یادم نیست برای بار هفتم یا هشتم بود که به فوکول کراواتی زنگ می زدم... مهسا پیشنهاد داد برای یه چیزی بکشونمش دفتر... منم از صبح دنبال بهونه بودم این یارو رو بیارم دفترم... هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر توی غلطی که می خواستم بکنم فرو می رفتم... می خواستم دو دستی خودم و تقدیم این یارو کنم؟ تصمیم من این بود؟ 
روی صندلی چرخونم نشستم و با پام به حرکتش در آوردم، فقط پنج روز... پنج روز؟ تو این پنج روز چی کار می تونستم بکنم؟ راه دیگه ای نداشتم... چی می شد منم مثل این فوکول کراواتی، پولدار بودم؟ اون وقت دیگه مجبور نبودم غرورم و واسه این مرتیکه زیر پا بذارم. 
سپهری بزرگ، دختری که هرگز به کسی اجازه نمی داد پاشو از گلیمش دراز تر کنه، حالا به خاطر یه چشم و هم چشمی ساده، داشت می رفت زندان و تنها راهشم این بود با یه پسر تیتیش مامانیِ احمق ازدواج کنه.
قاب عکس خانوادگی مون و که دسته جمعی تو حیاط خونه انداخته بودیم و از روی میز برداشتم و به انعکاس خودم توش نگاه کردم. 
واقعا این من بودم؟ من... من...
وای خدا، دیگه داشت اعصابم خورد می شد... حساب کارا از دستم در رفته بود... من داشتم چی کار می کردم؟ ازدواج به خاطر پول... این اصلا چیزی نبود که انتظارش و می کشیدم.
همین طور به تصویر خودم تو قاب نگاه می کردم. با گوشه ی چشم، نگاهی به عکسم که کنار مامان و سروش نشسته بودم انداختم. 
از قیافه زیاد تغییر نکرده بودم... عکس قدیمی نبود... دو-سه سالی از اون موقع می گذشت. پس چرا من احساس می کردم تغییر کردم؟
یه لحظه از خودم متنفر شدم... قلبم می گفت:
- بیخیال! یه راه دیگه پیدا کن...
ولی عقلم پیش دستی می کرد و می گفت:
- چی می گی واسه خودت؟ پنج روز مونده! مگه راه دیگه ای هم هست؟
همین طور با خودم توی جدال بودم، که با زنگ موبایلم از جا پریدم.
از روی میز قاپیدمش و به شماره ی روی صفحه خیره شدم...
پژمان...
یهویی دلم یه جوری شد! پژمان!
آخه اون چرا باید به من زنگ بزنه؟ یه مدتی بود ندیده بودمش... دیگه داشتم اون عشق مسخره ی یک طرفه رو فراموش می کردم. اون قدر احمق بودم که حتی هنوزم شماره اش رو حفظ بودم.
دیگه معطلش نکردم و جواب دادم:
- بله؟ بفرمایید.
صداش تو گوشی پیچید:
- سلام خانم وکیل!
خودم و به اون راه زدم و گفتم:
- شما؟
- به جا نیاوردین؟ پژمانم.
معلومه که به جا میارم... مگه می شه تو رو به جا نیاورد؟!
- اِ... سلام آقای مظفر... اتفاقی افتاده؟
- نه! چه طور مگه؟
- آخه بهم زنگ زدین، گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده!
- نا سلامتی منم وکیلم، اگه مشکلی باشه، می تونم حلش کنم!
پسره ی خودخواهِ عوضی... فکر کرده یادم رفته وکیله!
- پس می تونم بپرسم چرا تماس گرفتین؟
- راستش، خانم سپهری، می خواستم ببینمتون!
ببینتم! واسه چی؟ بعد دو سال زنگ زده می گه می خوام ببینم تون! صد سال سیاه نمی خوام ببینیم... ولی... ته دلم داشت قند آب می شد... دلم کلی واسش تنگ شده بود... حتی اگه خودخواه و مغرور و عوضی و... باشه. خب چه میشه کرد؟ دله دیگه...
با صداش به خودم اومدم:
- خانم سپهری؟!
- بله؟
- فکر کردم قطع شد. 
- نه، می شنوم...
- می خواستم ببینم امشب می تونین دعوت من رو به یه شام قبول کنین؟
ایول، آقا این چش شده بود؟ حتما سرش به جایی خورده بود! ولی خب چه اهمیتی داشت؟ من که سه سال تموم همین رو می خواستم.
نخواستم خودم و مشتاق نشون بدم. با بی میلی گفتم:
- بذارین ببینم...
الکی کاغذا رو این ور اون ور کردم. چند دقیقه معطلش کردم. بعد گفتم:
- فکر کنم واسه شام امشب وقت دارم.
با صدایی که شادی ازش می بارید گفت:
- هشت، رستوران...
نمی دونم واقعا این طور بود یا من این فکر و کردم!
- بله... فهمیدم!
در همین حین چند ضربه به در خورد و مهسا با خوشحالی تقریبا خودش و تو اتاق انداخت.
به سرعت خداحافظی و قطع کردم.
- چی شده؟
با هیجان گفت:
- کیان مهر... کیان مهر اومده!
چشام چهار تا شد. کیان مهر... یادم نمیاد امروز باهاش قرار داشته باشم... شاید تو این هیری ویری یادم رفته!
از مهسا پرسیدم:
- مگه امروز باهاش قرار داشتم؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- جالبش همین جاست، که برای اولین بار، بدون وقت قبلی تشریف فرما شدن!
از جا پریدم. دستی به مانتو و شالم کشیدم و گفتم:
- برو، پنج مین دیگه بفرست بیاد تو.
با بیرون رفتن مهسا، نگاهی به میز آشفته ام انداختم. سریع مشغول مرتب کردن شدم.
آینه ی کوچیکم و از توی کیف بیرون آوردم... نگاهی به صورتم انداختم... موهام توی صورتم ریخته بود... همش و زیر شال فرستادم و یکم به سمت چپ کشیدمشون تا شیک تر باشه.
با ضربه هایی که به در خورد، به سرعت آینه رو توی کشوی میز انداختم و گفتم:
- بفرمایید.
چند ضربه به در خورد و فوکول کراواتی وارد شد... بلند شدم و یه لبخند به اصطلاح پسر کش بهش زدم.
اونم بهم لبخند زد و سلام کرد.
با نیش باز بهش سلام کردم و دعوت کردم بشینه.
دوباره روی همون مبل نشست و گفت:
- مزاحمتون شدم؟
- نه، مشکلی نیست.
- تصمیم گرفتم آخر وقت بیام تا مزاحم بقیه موکلاتون نشم.
- بله... شما کاملا به همه چیز فکر می کنین.
داشتم چرت و پرت می گفتم. ای خدا لعنتت کنه مهسا، این فکر چی بود انداختی تو کله ی من؟ آخه من و چه به مخ زنی؟ من تو عمرم به یه پسر لبخندم نزده بودم، چه برسه به مخ زدنش!
با صدای کیان مهر به خودم اومدم.
گفت:
- می خوام بی پرده برم سراغ مسئله ای که بخاطرش امروز اومدم اینجا.
صاف نشستم و گفتم:
- بله، بفرمایید.
تو چشمام خیره شد و گفت:
- به نظرتون اگه من ازدواج کنم، این دختره دست از سرم بر می داره؟
جان؟ انگار یه سطل آب داغ ریختن رو سرم! ای بمیری مهسا، این یارو داره ازدواج می کنه، اون موقع من نشستم اینجا مخش و بزنم! مگه خل و چل شدم؟ خب معلومه، خل و چل نبودم که به حرفای مهسا گوش نمی دادم.
باید به این یارو یه جواب درست و حسابی می دادم. نمی تونستم روی چیزی که بهش فکر می کنم و شغلم ریسک کنم. دیگه همه چی تموم شد... من باید برم زندان. باید طعم اون میله ها رو بچشم.
پس بهتره تا آخرین لحظه، به وظیفه ی شغلیم عمل کنم... لااقل قبل از رفتن این یارو رو نجات بدم.
گفت:
- حالتون خوبه خانم سپهری؟
لبخندی زدم و در حالی که به همون حالت همیشگی خودم برگشته بودم...
صاف تو چشماش خیره شدم و گفتم:
- بله. یکم درگیری ذهنی دارم. در مورد سوالتون باید بگم، از لحاظ قانونی نمی تونم تضمین کنم، اما از لحاظ عاطفی، تا جایی که من از هم جنسای خودم شناخت دارم، باید بگم به احتمال نود درصد بله، با این کار می تونین از شرش راحت بشین.
با خوشحالی گفت:
- خیلی خوبه. این فکر خوبیه... باید هر چه زودتر عملی شه.
بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم... از لطفتون بسیار ممنونم.
به طرف در به راه افتاد. دنبالش رفتم... چند قدم مونده به در، به طرفم برگشت...
فاصله ی زیادی با هم نداشتیم.
با تردید گفت:
- راستی، خانم... سپهری...
پرسشگرانه بهش خیره شدم. به طرفم اومد.
فاصله مون رفته رفته کمتر می شد. هی می خواستم ببینم این نمی خواد بایسته؟ اما دیدم نه خیر، همین طور جلو میاد و خیال ایستادن نداره! چند قدمی عقب رفتم... اونم با هرقدم من به عقب، یه قدم جلو می اومد.
با تعجب بدون اینکه نگاهم و از قدماش بردارم پرسیدم:
- امری داشتین؟ 
همون طور که جلو می اومد گفت:
- می خواستم بگم...
همون طور که داشتم عقب می رفتم، خوردم به یه چیزی... یه نگاه به پشت سرم انداختم، میز مانع عقب رفتنم شده بود.
به سرعت به طرفش برگشتم. اون قدر سریع این کار و کردم که صدای شکستن مهره های گردنم بلند شد!
همین طور بی توجه به طرفم می اومد!
این زده بود به سرش؟ چرا داشت می اومد طرف من؟ کاملا بهم نزدیک شد... روی میز به عقب خم شدم.
دست راستش و روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. منم عقب تر کشیدم. توی اون لحظه هزار بار خودم و لعنت کردم، که همچین میز سنگینی خریدم. این مردک بی ریخت، داشت چه غلطی می کرد؟ 
فکر نمی کردم اینقدر پرو باشه! تو چشام خیره شد و گفت:
- ببین خانم سپهری، من می دونم که لطفای شما در حقم بی دلیل نیست!
داشتم واسه خودم هزار تا لعنت می فرستادم که توی این مدت جوری بر خورد کردم که این به خودش جرأت بده همچین کاری کنه... پسره ی ابله، به چه جرأتی این طور به من نزدیک شده بود؟ 
منِ بی پدر و مادر، داشتم چه غلطی می کردم؟ الان باید یه سیلی بخوابونم تو گوشش. 
تو همین افکار بودم که به حرف اومد.
گفت:
- من قبول می کنم.
هنگیدم! چی رو قبول می کنه؟!
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- من پیشنهادتون و قبول می کنم.
پیشنهاد؟ چه پیشنهادی؟ این یارو عقلش سر جاش نبود!
با تته پته گفتم:
- چه... پیش... نها... دی؟ 
خندید و گفت:
- من قبول می کنم با شما ازدواج کنم.
بله؟! تا حالا این قدر ضایع نشده بودم... این یارو چی فکر کرده؟ من کی همچین چیزی خواستم؟ این دیوونه است! مخش تاب داره!
تا خواستم دهان باز کنم، گفت:
- شما می خواین بدهیتون پاس بشه... منم شرایط خودم و دارم و با کمک شما می تونم از شرِ این دختره خلاص بشم.... چی از این بهتر؟ 
این یارو دلش یه کتک حسابی می خوادا! این از کجا فهمید من بدهکارم؟ 
صاف ایستاد. با این کارش نفس حبس شدم و بیرون فرستادم. اما همچنان روی میز خم شده بودم... دستش کنارم بود و می تونستم احساسش کنم.
گفت:
- ما شب میایم خواستگاری!
آب دهانم و قورت دادم و گفتم:
- خواستگاری؟
ابروهاش و بالا داد و گفت:
- شما که نمی خواین به پدر و مادرتون همه چیز و بگین؟
با سر جواب منفی دادم.
گفت:
- پس شب، ساعت 8، با پدر و مادرم میایم خونتون.
ازم فاصله گرفت.
راست ایستادم و بهش چشم دوختم.
بیخیال دست توی جیب شلوار مشکیش کرد... اون قدر با خودم در گیر شده بودم که اصلا توی اون لحظه بوی عطرشم که همیشه ازش بیزار بودم و نفهمیدم.
به طرف در به راه افتاد و در همون حال گفت:
- شب می بینمتون.
نفس عمیقی کشیدم... این دیگه چی بود؟ موجود فضایی؟ یه لحظه فکر کردم دارم خواب می بینم! من چم شده بود؟ مگه همین و نمی خواستم؟ پس حالا چم شده بود؟ اما من ازش بدم می اومد... من پژمان و دوست داشتم.
پژمان؟ آره شب، پژمان... قرار!
قبل از اینکه از در بیرون بره گفتم:
- من شب قرار دارم.
به طرفم برگشت...
از دیدن اون صورت بی ریخت و زشتش حرص می خوردم.
شونه هاش و بالا انداخت و گفت:
- این مشکل شماست. می تونید قرار و به بعد موکول کنین!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد