روی تختم نشسته و تمام پرونده رو روی تختم پخش کرده بودم.سرم درد گرفته بود. با انگشتان دست راستم به سرم فشار می اوردم و سعی می کردم تمام اینا رو بهم ربط بدم. به نظرم کنترل کردن همچین گروهی از دست یک نفر بر نمی اومد.اما اینطور که معلوم بود طرف نابغه بود.
چند ضربه به در خورد و در باز شد.
پریناز وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع اشفته اتاق گفت:اوه داداشی چیکار کردی؟همه جا رو بهم ریختی.
دست برد تا یکی از کاغذ ها رو برداره،تقریبا با فریاد گفتم: دست نزن.
با تعجب عقب رفت و گفت:مگه اینا چیه؟چی شده؟
-:هیچی نیست.اداریه.چیزی می خواستی؟
به کتابخونه کوچیک اتاقم تکیه داد و گفت:اره.مامان گفت بیام صدات کنم عمواینا اومدن.
نیشخندی زدم و گفتم: نامزدتم اومده؟
خندید و گفت:اره.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زد.گفتم:پریناز به مسعود میگی بیاد اینجا کارش دارم.
با شیطنت گفت:چیکار؟
-:برو صداش کن اینقدرم شیطونی نکن.
خندید و از اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد چند ضربه به در خورد و مسعود وارد اتاق شد.
از میان کاغذها بلند شدم و باهاش احوالپرسی کردم.
پریناز هم وارد اتاق شد.
مسعود روی صندلی نشست.گفتم: پریناز ما رو تنها می زاری؟
با ناراحتی گفت:نمی شه منم باشم؟
به طرف در رفتم بازش کردم و در حالی که به بیرون هدایتش می کردم گفتم: برو
با بیرون رفتن پریناز در رو قفل کردم و به طرف مسعود رفتم.
-:مسعود باید برام یه معما حل کنی!
چشمان مسعود درخشید با خوشحالی گفت:معما؟چه معمایی؟بده ببینم.
کاغذ و از میان کاغذ های روی میز پیدا کردم و به طرفش گرفتم
-:ببین مسعود اول باید قول بدی در مورد این معما با هیچکس حتی پریناز حرف نزنی.
-:باشه قول میدم.حالا بده ببینم.
-:بیا.این نوشته به خط میخی نوشته شده.کاغذشم که توی عکس افتاده یه نوع کاغذیی که بعد از سه روز هر نوع نوشته ای از روش پاک میشه.
-:حتی از روی عکسم یه نوع کاغذ خاص به نظر میاد.اگه نمی گفتی فکر می کردم مقواست.
-:این خط میخی یعنی یه عدد.اما این عدد باید یه رمزی داشته باشه که کسی نمی تونه پیداش کنه...
-:من که خط میخی بلد نیستم.
-:اخه ایکیو.مگه من گفتم این و ترجمه کن...؟
-:همین حرف و زدی...
-:نخیر نگفتم.وسط حرفم نپر گوش کن...
-:چشم استاد بفرمایید....
-:کجا بودم؟
-:اووووومم....اهان اونجا که یه عدده.
-:هان...اره.این عدد باید نشون دهنده یه چیزی باشه.این و برام پیدا کن.
-:الان؟
-:نه.یک ماه وقت داری.اما سعی کن زودتر از یک ماه پیداش کنی.خیلی ضروریه...
-:باشه...ببینم چی میشه...این واسه اداره هست؟
-:اره.
-:خب چی به من میرسه؟
-:همین که خواهرم و بهت دادم پاداش توئه دیگه...
مسعود از روی صندلی بلند شد و گفت:نچ...نچ....اینجوریاست....من م سرم شلوغه نمی تونم این و پیدا کنم.
-:مسعود بچه بازی در نیار ضروریه.
-:هوووم...حالا اون عدد رو بده ببینم چیه!
باز هم از بین کاغذا کاغذی بیرون کشیدم و عدد روی اون و خوندم...
-:22-091/5-27
مسعود کاغذ رو از دستم بیرون کشید و به اون خیره شد.
روی تخت نشستم و در سکوت به رفتار مسعود نگاه می کردم.
دقایقی بعد گفتم: چیزی فهمیدی؟
-:این چی باید باشه؟یه تاریخ؟یا یه چیزی...
وسط حرفش پریدم:نمی دونیم.باید یه چیزی باشه اما نمی دونم چی؟
چیزی در ذهنم اذیتم می کرد و اونم اینکه شاید هم این رمز اصلا معنی نداشته باشد. اما نه از افرادی که همچین دزدی هایی ترتیب می دیدند بعید بود از این رمز برای رد گم کنی استفاده کنند.
مسعود دستش رو جلوی صورتم تکون می داد.گفتم:چیه؟
-:کجا بودی؟این و ببرم خونه؟روش کار می کنم.
-:اره ببر.تلاشت و بکن.هر چه زودتر بهتر.
-:فهمیدم.چند بار میگی؟
-:پاشو بریم گشنمه.
-:ای بمیری توام که همیشه به فکر شکمتی...
-:خودت بمیری.من عیال وارم.بمیرم خونوادم می مونه.اما تو چیزیت نمیشه.
در و باز کردم و در حالی که به همراهش از اتاق خارج میشدم گفتم:بیا برو داری خیلی پرو میشی.
-:هی هی...اگه به زن عمونگفتم چی گفتی!
-:جرات داری بگو.
-:هی خدا میبینی...اینجاهم داره زور اون لباسش و به رخ میکشه. اخه تو که جنبه نداری چرا پلیس میشه.
وارد سالن شدیم و نتونستم جوابی بدم.به همه سلام کردم و مشغول احوالپرسی شدم.
عموگفت:پویش جان کجایی عمو؟
-:همین دورو برام عموجان.
پرهام گفت:عمو ما هم خونه نمی بینیمش.همش بیرونه.
کنارش نشستم و گفتم:تو که خونه ای و همیشه پای کامپیوتری چیکار میکنی؟ببینم مگه تو فردا امتحان نداری!؟
پرهام ضربه ای به پام زد و گفت:نخیر.
مامان گفت: پرهام خوندی؟
پرهام چشم غره ای بهم رفت و گفت:بله مامان.
همه می خندیدیم که پریناز همه رو برای شام دعوت کرد.
**********************************
توی اتاقم نشسته بودم و گزارش اخرین پرونده رو می نوشتم.به دستور تیمسار قرار بود بعد از این پرونده روی پرونده رئیس کار کنم.
این پرونده راجع به مرگ یه مرد 42ساله ای بود به نام بهنام صفوی،مدیر عامل یکی از شعبه های شرکت معتبر جهانی بود.
جسدش در اتاقش در شرکت پیدا شده بود. نکته مشکوکی در مرگش دیده نمی شد به نظر می امد مرگش بر اثر سکته قلبی بوده ولی همسر دومش ادعا داشت که روز قبل از حادثه مقتول کاملا سرحال بوده،هیچ سابقه بیماری قلبی در گذشته نداشته است.
مقتول از همسر اولش که یک پزشک دارو ساز بود یک فرزند پسر 15 ساله داشت.
حدود دو سال پیش هم با همسر دومش ازدواج کرده بود.فرزندی از او نداشت.
بر اساس نتایجی که بخاطر اصرار همسر دومش برای تحقیق و کالبد شکافی به دست امده بود مقتول هیچ گونه بیماری نداشته و سکته قلبی به خاطر وجود ماده سمی در بدنش بوده.
بر این اساس تحقیقات خود را شروع کردیم.مقتول همیشه با همسر اول خود مشکل داشته.
در تحقیقاتی که از همسایه ها حاصل شد.مقتول در زمان حضور در منزل همسر اولش به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار می داده.
با وجود این اطلاعات به سراغ همسر اول مقتول رفتم. بر اساس توضیحات مشکلات او با مقتول از زمانی که مقتول با همسر دومش اشنا شده بود اغاز شده و از ان پس روز به روز مشکلاتشان بیشتر شده.
در بازجویی از پسرش چیزی بدست نیامد.
در بین تحقیقات پزشک به نتایج جلبی دست یافت. سم کم کم وارد بدن مقتول شده.
بعد از تحقیقات وسیع معلوم شد همسر اول مقتول در این مدت از این سم خریداری کرده.
در بازجویی دوباره از همسر اول مقتول و بر اساس شواهد موجود خانم دکتر اعتراف کرد:
مشکلاتشان با مقتول بسیار وسیع تر بوده تا حدی که کار چندین بار به طلاق کشیده شده. اما هر بار مقتول از طلاق دادن همسرش به گونه ای شانه خالی کرده.
خانم دکتر هم بالاخره از این همه عذاب به ستوه امده و سم را به وسیله ی انواع خوراکی ها به خورد مقتول داده.
در همین حین چند ضربه به در خورد.بدون اینکه سر بلند کنم گفتم:بفرمایید.
سروان رضایی وارد اتاق شد،احترام گذاشت و گفت: جناب سرگرد تیمسار احضارتون کردن.
-:باشه فهمیدم.رضایی یه سر به پزشکی قانونی بزن و اطلاعات مربوط به پرونده سرقت و بگیر.
-:بله قربان.
-:می تونی بری.
-:بله.
دوباره احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
رضایی نزدیک یک سال با من کار می کرد.از کار کردن باهاش راضی بودم. دست و پا چلفتی و ... نبود.
زیر گزارش و امضا کردم.پرونده رو بستم و به طرف اتاق تیمسار به راه افتادم.
وارد دفتر تیمسار میشدم که با سرگرد محمدی رو به رو شدم.بعد از سلام و احوالپرسی وارد دفتر شدیم.
سرباز حضور ما رو به تیمسار اطلاع داد.
وارد اتاق تیمسار شدیم هر دو احترام گذاشتیم.
پرونده رو روی میز تیمسار گذاشتم و نشستم.
-:چه خبر محمدی؟
-:همون طور که برنامه ریزی شده ما الماس رو با تمام مراقبت ها به موزه منتقل کردیم.تمام تدابیر امنیتی انجام شده.
-:افراد چی؟
-:همه افراد اماده هستن.در این دو روز تمام افراد در موزه حضور خواهند داشت.
-:خوبه.حواستون باشه.این دفعه باید بگیریمشون.
گفتم:ما همه تلاشمون و می کنیم.باید تمام روشهای موجود برای دزدیدن الماس در نظر گرفته شه.
-:من نمی خوام این بار تمام نقشه هامون بی نتیجه بمونه.باید به مقامات بالا گزارش بدیم.
هر چه زودتر باید دستگیر شن.
محمدی گفت:فهمیدیم قربان.
این دایی ما هم انتظارایی داشت ها اگه می تونی خودت بیا بگیر.ما هر کاری از دستمون بر اومده انجام دادیم.سه روزه نزاشتی پام به خونه برسه.یا دنبال اون پرونده بودم یا دنبال این پرمنده.وقتای ازادمم اموزش رانندگی می دیدم.
اخه دایی ما هم به استراحت نیاز داریم. خودش با خیال راحت شب رفته خونش ما هم اینجا داشتیم نقشه می کشیدیم.
ای خدا چی میشد این درجه های منم زودتر بیاد شاید سرهنگ شم یکم از این مشکلاتم کم شه.
بتونم یه سری به خونه بزنم. دلم برای قرمه سبزی مامان لک زده.
پام و روی گاز می فشردم.خیلی حال می داد.همیشه دلم می خواست یه جاده باشه و بتونم پام و تا ته تهش روی گاز فشار بدم و نگران سرعتمم نباشم.
وای چه حالی میداد شیشه پایین باد می خورد به صورتم،یه کیفی می کردم.تاریکی شب.نور چراغا جادرو روشن کرده بود.
به قول پریناز رویایی بود.یا بقول دخترا عشقولانه بود...اخه کجاش عشقولانه بود با این سرعت به جای عشقولانه باحال بود.....
هیجان....منم که عشق هیجانم....
با سرعت از جلوی مهران رد شدم. جلوتر توقف کردم و دنده عقب گرفتم.جلوی پاش ترمز کردم و نصف بدنم واز شیشه بیرون کشیدم و گفتم:چطور بود؟
خندید و گفت:خوب بود.رکورد قبلی و شکستی 58صدم ثانیه بهتر از دفعه قبل.
-:ایول خوبه دیگه...
-:نچ...
-:برو بابا.تو هم همش نچ نچ می کنی....دیگه باید چیکار کنم؟
-:رعایت نمی کنی.میگم تو پیچا سرعت و پایین نیار گوش نمی دی.
-:نمیشه که...
-:چرا میشه...تلاش کن.نترس چپ نمیشه.حالا اینجا میدان به این بزرگیه.فردا تو خیابون می خوای چیکار کنی؟
-:داداش ما یه بار دیگه امتحان می کنیم.غر نزن.
مهران با چشمان گرد شده گفت:من کی غر زدم؟
-:خب حالا چشمات و اونطوری نکن.دوست دخترات زهر ترک میشن.
-:برو پویش تا نزدم نا کارت نکردم....
-:چی چی؟چی چی؟چشمم روشن رو مامور دولت دست بلند می کنی؟
-:برو پویش.خسته ام می خوام برم بخوابم....
-:تو می خوای بری بخوابی...پس من چی؟
-:زود تموم کنی می تونی بری...
-:ایول داداش...برم خونه....
-:برو زود باش الان خانم در و می بنده خونه رام نمی ده....
نیشخندی زدم و گفتم: خونه ما نمی تونی بیایا.
-:کی خواست بیاد خونه شما؟!
-:مگه نگفتی خانمت درو قفل می کنه...
-:پویش وقت و تلف نکن یه دور دیگه هم بزن...تو به خانم من چیکار داری؟
در حالی که وارد ماشین میشدم گفتم:اوه...غیرتی نشو.بهت نمیاد...**********
کلید و تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.همه چراغها خاموش بود جز چراغ اتاق مامان و بابا. ایول بابا این پدر و مادر ما ساعت 3نصف شبم بیدارنا.معلوم نیست الان چیکار میکنن.
إ؟إ؟اصلا به من چه.دیر اومدم حالا طلبکارم هستم.
سعی کردم در و اروم ببندم با این همه لحظه اخر ولش کردم و با صدای نسبتا بلندی بسته شد. به در تکیه دادم و اوضاع اطراف و بررسی کردم.خبری نبود.
پاورچین پاورچین از حیاط گذشتم.دست بردم سمت در ساختمون که قفل بود.اخه مادر من تو که اینقدر ادعا میکنی به فکر بچه هاتی...چرا به فکر من نیستی...این در و چرا قفل میکنی؟...
مثلا می ترسین؟
به طرف حیاط پشتی رفتم.از دیوار کوتاه بین دوتا حیاط پریدم و از پشت ساختمون وارد اشپزخونه شدم.
یکسره رفتم سراغ قابلمه روی گاز یه ناخونکی زدم و از اشپزخونه بیرون اومدم.
اتاق ما طبقه بالا بود.یکدفعه یادم افتاد کفشام پامه.زود در اوردم و گرفتم دستم.اگه مامان می دید.گوشم می گرفت می انداختتم بیرون.
کفشام و گذاشتم تو جا کفشی و اروم از پله ها بالا رفتم.در اتاق پرهام و باز کردم خواب بود.
رفتم سراغ اتاق پریناز.بیچاره مامان چند ساله تو گوشم می خونه خوبیت نداره شبا میری سراغ اتاق خواهرت اما چه کنیم عادته تا نبینم خوابیده اروم نمی شم.
پرینازم خواب بود.با خیال راحت رفتم به طرف اتاقم.بیسیم و گذاشتم روی میز کنار تختم و لباسام و عوض کردم.
ری تخت ولو شدم.شکر خدا انگار امن و امون بود امشب.
چشمام گرم میشد که با شنیدن نام شاهین از جا پریدم و بیسیم و برداشتم.
-:شاهین به هادی :به گوشم...
-:شاهین مورد فوری تماس با مرکز...
-:دریافت شد.
اه لعنتی.بدجور خوابم میومد.دوباره دراز کشیدم.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ موبالم به صدا در اومد.با خوابالودگی جواب دادم:بله؟
صدای رضایی تو گوشی پیچید:سلام سرگرد.
-:ببینم تو خواب نداری؟
-:سرگرد یه قتل اتفاق افتاده باید بیاین...
زیر لب هرچی بلد بودم نثار این قاتله کردم که لااقل روز این کارو می کردی.
ادرس و گرفتم و بلند شدم.