خو نظر بدین دیگه ...
قسمت سوم ...
درو باز کرد و خودش زود تر
از من رفت داخل و منم دنبالش رفتم تو . ساناز مامان رو بغل کرد منم رفتم دنبالشون
داخل مادرم هنوزم چپ چپ بهم نگاه میکرد انگار میترسید بازم اعصابم خورد بشه
: اینم دختر گل گلابت حاجی
: الهی خیر ببینی سامان چقد خوبه که
تو میری دنبالش
: اره دیگه یه نوکر دست به سینه براش پیدا شده
ساناز یه لبخند زد: الهی فدای داداشی بشم و با حالت اخم که بازم
خودشو لوس کرده بود گفت
: دلت میاد اینطوری به ابجی بگی ؟
: نه نه ابجی تاج سر منه خودم نوکریت رو میکنم
: داداشی چی شده امروز دمقی
: بیخیال ساناز
رفتم تو حال و نشستم بازم داشتم میرفتم توی فکر که صدای مادرم و
ساناز رو شنیدم . مامان داشت برا ساناز در مورد الهام میگفت و ساناز طبق معمول از
من طرفداری میکرد یه کمی به صداشون گوش کردم
یادم افتاد نمازمو نخوندم . از جام
بلند شدم و رفتم حیاط کنار حوض کنار باغچه ى گلاى
اطلسی مامان وایستادم و همونطور که داشتم وضو مى گرفتم . صدای ساناز رو از پشت سرم
شنیدم که می گفت : ایول بچه نماز خون شده داداشم
همونطور که داشتم مسح می کردم گفتم : بازم داری شیطون بازی میکنی؟
بدو تو هم لباستو عوض کن و نمازتو بخون پشت سرمنم حرف نزن گوشم میشنوه
ساناز خندید و گفت : چشم چشم حاج اقا
و رفت توی اتاق منم که وضوم تموم شده بود رفتم داخل خونه سجاده
بابای خدا بیامرزم رو از رو طاقچه برداشتم . بعد از مرگ بابام همیشه من روی سجادش
نماز میخوندم و مادرم معمولا یواشکی نگام میکرد . نمازم که تموم شد دیدم پشت سرم
مامانم سفره رو انداخته رفتم سر سفره نشستم
ساناز هم لباسشو عوض کرده بود اومد
خیلی اروم کنار من نشست سر سفره یه نگاه معنا دار بهش کردم و گفتم
:ها چی میگی تو ؟
: هیچی داداش مگه چی گفتم
.
: بیکار نشستی ؟ میخوای مامان تنهایی غذا رو اماده کنه ؟ من که تورو
میشناسم حالا میخوای بری زیر زبونم بلند شو بلند شو برو به مامان کمک کن
:چشم داداشی چرا میزنی خوب؟ الان
میرم
مامان وارد خونه شد : سامان چرا اذیتش میکنی دخترمو بذار بشینه خستس
بچم
:مامان این دختره تنبل میشه اینقد نازشو نکش
ساناز هم سرشو انداخته بود زیر و مثل همیشه خودشو داشت برا مامان
لوس میکرد .
: میبینی چه مظلوم بازی در میاره ؟ ای ای ای من فقط این دخترا رو
میشناسم
ساناز در جا تا اینو گفتم با لبخند شروع کرد به حرف زدن
:داداش پس تو خوب دخترا رو میشناسی نه ؟کی بود میگفت من هیچ وقت
دوست دختر نداشتم ؟
:ساناز ببین میزنم نصفت میکنما بازی در
نیار.
اروم هولش دادم : پاشو... پاشو... تا نزدم
.
ساناز در حالی که زیر لب غرغر می کرد رفت تو اشپز خونه . مامان همه
چی رو اورده بود و ساناز خانوم فقط زحمت کشیدن و کفگیر و نمکدونو آوردن . تو تمام
مدت غذا خوردن همش ساناز سر به سر من میذاشت و من مثل خودش جوابش میدادم . مامان هم
مثل همیشه ذوق میکرد از کارای ما و میخندید. غذا که تموم شد رفتم تو حال نشستم و
داشتم فوتبال می دیدم که مامان با یه سینی چایی اومد کنارم نشست
:
:بیا پسرم ...سامان ؟
: مرسی ... جونم کارم
دارین؟
:اره پسرم صبح با هومن رفتی بیرون کار هم پیدا کردی یا نه
؟
: نه مامان جان یه سری حرفا زدیم و در مورد راه انداختن یه مغازه
حرف زدیم
: مغازه باباشو میگفت ؟
:اره مثل این که متساجرش قراره این
ماه دیگه مغازه رو خالی کنه هومن هم میگفت بیا یه فکری کنیم برا
مغازه
خب پسرم به چه نتیجه ای
رسیدین؟
مامان من ، حاج خانم عزیز ، اخه من بعد از این همه سال که درس خوندم
برم توی مغازه کار کنم؟ خدارو خوش میاد ؟
سامان جون اخرش باید از یه جایی
شروع کنی یا نه؟
مامان تورو خدا ولش کن بیخیال
.
باشه چرا عصبی میشی بعدا در موردش حرف میزنیم
.
چاییمو خوردم و رفتم توی اتاقم. رو تخت نشستم و یه نگاهی به گوشیم
کردم دیدم برام اس ام اس اومده .هومن بود نوشته بود
:
( شب کجا بریم؟)
بهش اس ام اس دادم
که:
( تا شب یه فکری میکینم. بذار شب بیاد .
)
رفتم سراغ کامپیوترم روشنش کردم. روی صندلی داغونی که جلوی میز
کامپیوتر گذاشته بودم نشستم ، یه نگاه به ساعت جلوی کامپیوترم کردم دیدم ساعت حدود
3 شده .
یه فیلم گذاشتم و پاهامو روی میز دراز کردم توجهم رفت به فیلم .
ساعت حدودای 5 شده بود و مادرم بازم به همون سبک همیشگی صدام کرد
:
ساااااااااااماااااااااااا ن
ساماااااااااان
از جام پریدم حتی یادم رفت کامپیوتر رو خاموش کنم رفتم
توی حیاط دیدم چادرش مثل همیشه زیر بغلشه و داره میره بیرون از حیاط . رو کرد سمت
من و گفت :
سامان جان من میرم خونه عصمت خانم یه سر بهش بزنم ناخوشه و برگردم
گفتم :
باشه حاج خانم برو خوش بگذره منم جایی نمیخوام برم
خونه هستم
خداحافظی کرد و رفت .منم برگشتم توی خونه همینطوری که رد میشدم دیدم
ساناز توی اتاقش داره درسشو میخونه
رد شدم رفتم جلو تلویزیون و
روشنش کردم
خدایی هیچ برنامه بدرد بخوری نداشت بعد از یه رب خاموشش کردم و بازم
داشتم مث همیشه میرفتم توی عالم هپروت . یاد روزایه دانشگاه و ... پیش خودم گفتم چه
دورانی داشتیم.
تو همین فکرا بودم که دیدم ساعت 6 شده کلا وقتی توی
عالم هپروت بودم متوجه دورو برم نمیشدم . ساناز هم دیگه درساش تموم شده بود و اومد
بیرون اتاق کنارم روی زمین نشست .
گفتم
:
به به شاهزاده خانم ساناز جان عزیز خوبی
ابجی؟
سلام داداشی خوبم خداروشکر داشتم درسامو مرور میکردم دیدم تنهایی
گفتم یه سر بزنم به داداش عزیز و خوش تیپم .
بازم تو برا من نوشابه باز کردی؟
خودت میدونی اخرش میمونم رو دستتون الان 23 سالمه دیگه پیر شدم رفت
داداش ؟ اینطوری نگو دیگه مگه ابجیت مرده که داداشم رو دستمون بمونه
خودم برات یه دختر خوشگل پیدا میکنم .
بیخیال ابجی خب از مدرسه چه خبر؟مشکلی نداری ؟ دوستات
چطورن؟
ای شیطون به دوستای من چیکار داری؟ دوستامم خوبن سلام دارن خدمت
داداشه گلم
طرز نگاهش و ذوق زدگیش جوری بود که انگار میخواست حرف مهمی بزنه
.
داداشی یه دوست جدید پیدا کردم خیلی دختر شوخیه ومهربونه . جات خالی
امروز کلی معلوم زیستمون رو گذاشتیم سر کار و خندیدیم
.
خب ابجی امسال میخوام رو سفیدم کنی . سال اخره مدرسه هست و باید
نمرهات از 19 کمتر نباشه یه خانم دکتر بشی برای خودت
.
سرشو انداخت زیر و گفت :
من دوس ندارم دکتر بشم میخوام ور دل
داداشم باشم
یه ضربه اروم زدم به بازوش گفتم
:
هی دختر چی فکرکردی منو که میشناسی یا دکتر میشی یا خودم شوهرت میدم
شوهر خوب هم برات سراغ دارم .
چشماشو کمی تنگ کرد و گفت :
ای جونم کی هستن این شاهزاده
من؟
گفتم :
اووووه چه خوشش هم میاد اصغر اقا میوه فروش سر کوچه زن
چهارم میخواد اگه درستو نخونی و دکتر نشی میدمت به همین اصغر اقا
.
ساناز با حالتی که انگار حالش بهم خورده باشه گفت
:
اهههههه حالم رو بهم زدی داداش خیلی بدی اصغر اقا که هر سه تا زنشو
بدبخت کرده میخوای منم بدبخت بشم ؟
گفتم
:
دلت هم بخواد ادم به اون خوش تیپی قد بلندی
!!
باز ساناز حالت کسی که میخواد بالا بیاره به خودش گرفت و
گفت:
داداششششش اصغر اقا میوه فروش با اون قد کوتاهش با کله تاسش من ازش
میترسم مثل اون کوتوله توی ارباب حلقه ها بود اسمش چی بود دو متر ریش داشت
.
زدم زیر خنده و گفتم :
ای وای منظورت گیملیه ؟؟!! دوتایی
مردیم از خنده
اخه اصغر اقا کلش تاس بود ولی ریش بلندی داشت انگار 10
سال بود ریشش رو کوتاه نکرده بود با اون قد کوتاهش خیلی خنده دار میشد
.
صدای زنگ در بلند شد همینجوری که داشتم بلند میشدم
گفتم:
بسه دیگه غیبت کردن تو هم بلند شو برو
سردرست.
حاج خانم اومد تو و منو ساناز سلام کردیم . خسته نباشید
عالی بود..
فقط داداشش براش غیرتی نمیشه ؟؟
عالی