رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

عشق کثیف (2)

قسمت دوم ...

به کریستین لعنت فرستادم که حواسم را پرت کرد و نگذاشت طبق عادت قبل از ورود نفس عمیقی بکشم تا از استرسم کم شود . با این حال نفس عمیقی کشیدم و گفتم (( کار تو بود درسته ؟))
نگاهم کرد (( چی......؟))
با حالت مسخره و حرص آلودی گفتم (( همون غول تشن دیشبی که به مشروب دعوتم کرد و وقتی بی هوش بودم به احتمال 90% آمپول سقط جنین بهم تزریق کرد ......))
لبخند زیبایی که مطمئن بودم اگر در شرایط دیگری بودیم بوسه ای بر لبانش می زدم تحویلم داد (( اوه بیبی.....من فقط یه لطف کوچیک در حقت کردم و از ونگ ونگ بچه نجاتت دادم .......)) 
چینی به ابروی خوش حالتش انداخت که زیباترش کرد (( در ضمن اگه تو انقدر احمقی که نمی فهمی وقتی بارداری نباید مشروب بخوری تقصیر من چیه ؟ من فقط از اعتیادت به الکل کمک گرفتم .))
بلند شد و رو به روی من ایستاد (( البته لطف بیشتر رو در حق اون بچه کردم ............)) دستی روی گونه ام کشید . صورتم را عقب بردم و به خودم یاد آوری کردم حداقل به خاطر بچه ی از دست رفته ام تسلیم نشوم .
(( بذار بهش اینطور نگاه کنیم که اون بچه به دنیا می اومد . چطور یه مادر معتاد عوضی کثیفی مثل تو می تونست ازش نگهداری کنه ؟ ))شانه هایش را بالا انداخت 
(( من که هیچ وقت قبولش نمی کردم . )) صورتش را جلو آورد و به چشمان بی روحم خیره شد (( هر کسی که اشتباه کنه از دور خارج میشه و این اشتباه تو بود که فکر کردی میتونی ازم بچه داشته باشی . ))
لبخندی زد . داشتم تسلیم میشدم او راست میگفت من یک عوضیه کثافت بیشتر نبودم ................
اشک در چشمانم حلقه زد چطور جرات میکرد خوردم کند ؟ یکی از دیوار های عشق من با صدای کر کننده ای شکست و به من جرات داد بگویم (( تا حالا کسی بهت گفته چقدر نفرت انگیزی؟))
خندید (( آره بذار ببینم ..................)) 
با حالت نمایشی ای خود را مشغول فکر کردن نشان داد و گفت (( تو باید چهارده...... نه نه ........... پانزدهمی باشی که اینو میگی ............ اوه خیلی خوبه من از عدد پانزده خوشم میاد .....)) قهقهه زد و به من پشت کرد و چند قدم از من فاصله گرفت ............ 
اشک از چشمانم سرازیر شد . جند قدم جلو رفتم و رو به رویش ایستادم (( اون بچه ی تو بود عوضی چطور تونستی ...............؟))

با حالتی که تا دیروز فکر می کردم عاشقانه ست نگاهم کرد و گفت(( من بچه ای نخواستم . خواستم ؟))
مکثی کرد و نگاهش را روی صورتم گرداند (( ولی تو رو برای یه مدت شاید ............. اما خودت مدتش رو کم کردی من عادت نداشتم دختری رو که دلمو نزد ول کنم اما تو قانونم رو شکستی ................... و خسارت زیادی بهم زدی .............. یادت نره تو وسط اجرا بی هوش شدی ........... ))
دستش را دوباره رو گونه ام کشید و به لبهایم خیره شد ......... باید میرفتم و از این شیطان فرشته نما دور میشدم ................. لعنت به من ............... برو برو ببببرررروووووو ..........
فریاد درونم بر من قلبه کرد و دویدم به طرف در اما هنوز چند قدم نرفته بودم که بازویم را محکم گرفت و بغلم کرد . انقدر محکم که حتی نمی توانستم تکان بخورم چه برسد به فرار ..............
میدانستم فریادم هم تاثیری در نجاتم نخواهد داشت . هیچ کس جرات نمی کرد به فریادم برسد . با این حال سعی کردم خودم را از دستش بیرون بکشم ولی فقط در بغلش تاب می خوردم ...................
(( ولم کن عوضی ............ ولم کککککنننننننننن ............. ازت شکایت میکنم به جرم تجاوز میندازمت آب خنک بخوری آشغال ووووولللللللمممممممممممم کککککککککننننننننن .......))
لبخندی زد و شروع به بوسیدن صورتم کرد با تمام قدرتم به سینه اش مشت میزدم و تهدیدش میکردم اما فایده ای نداشت ................
((اممم .......... عالیه .............. من عاشق گربه های وحشی ام ..........))
لبهایش را از گونه هایم به سمت گوشم کشید و مکثی کرد و بعد زمزمه کرد (( کی حرف یه معتاد رو باور میکنه ؟................ پات به اونجا برسه میفرستنت واسه ترک.................))
(( ولم کن تو که هر کاری می خواستی کردی ولم کن ............. ازت خواهش میکنم .............))
(( میدونم چقدر ازم متنفر شدی این تاوانیه که باید بپردازی ................... تو اشتباه کردی و جزاش رو من مشخص میکنم ...........))
لاله ی گوشم را بوسید و صورتش را درست مقابل صورتم نگه داشت و به چشمان ملتمسم و ترسانم خیره شد و پوزخند چندش آوری به من زد (( یادت که نرفته من بازی رو می گردونم ؟))
(( بببسسسهههه خودت گفتی من از بازی ...................... ))
نگذاشت حرفم تمام شود و لبهایش را درست مثل وحشی ها روی لبهایم فشرد طوری که حتی نمی توانستم نفس بکشم چه برسد به فریاد و بد و بیراه و.........................

***
به سقف کرم رنگ اتاقش خیره شده بودم ............... هنوز گیج بودم ............. ناگهان تازه صدای خرد شدنم را شنیدم دیوارهای عشق و غرورم یکجا شکست و فرو ریخت صدای گوشخراشش مجبورم کرد تا گوشهایم را بگیرم ................ به سرعت از روی مبل بلند شدم و به او که داشت کراواتش را با وسواس میبست نگاه کردم از روی یکی از آینه های قدی ای که دو طرف میزش بود به من نگریست و بی احساس گفت (( حالا دیگه میتونی گم شی .....................))
لباسهایم زیاد نبودند که معطل شوم فقط میخواستم زودتر از آن جهنم فرار کنم شورت و پیراهن سفید کوتاهم را بدون دقت پوشیدم و کیفم را برداشتم و نزدیک در شدم سری تکان دادم و چشمانم را ریز کردم و به حالت تهدید گونه ای گفتم (( مطمئن باش تاوان کارت رو پس میدی عوضی .))
نگاهش باز به لپ تاپش قفل شده بود دستش را به صندلی تکیه داره بود و خودکارش را در هوا تکان میداد بدون اینکه به من نگاه کند پوزخند زد
در را پشت سرم کوبیدم . بیرون که رفتم نگاهم به کریستین افتاد که دلسوزانه به من نگاه میکرد به اطرافم نگاه کردم همه به من نگاه میکردند برخی از روی ترحم ............ برخی با خشم .............
دختری که بیرون دیده بودم با ترس .............
دوباره نگاهم به طرف کریتستین رفت به پایین پیراهنم نگاه میکرد و آه میکشید ............
نگاه به پیراهنم انداختم ........... (( اه ................ لعنتی...................))
زود از شرکت بیرون آمدم و سوار آسانسور شدم . دوباره به آینه نگاه کردم رژ لبم روی صورتم پخش شده بود. به پارگی پیراهنم نگاه کردم........... اه.............. وحشی..............پیراهنم یک وجب ونیم از زانوهایم بالا تر بود و بقیه فاصله اش را دیووید پاره کرده بود. هیچ فرقی با بیکینی نداشت اگر سوتین پوشیده بودم ، پیراهنم را میکندم فکر کنم بهتر بود.
نگاهم از پارگی به لبهایم افتاد ........... و دوباره به پارگی .............. لبهایم............. پارگی............ لبهایم........
درب آسانسور باز شده بود و صدای ضبط شده ی زنی می آمد (( طبقه ی هم کف ))
من بی توجه هنوز نگاهم از لبهایم به پارگی پیراهنم می غلطید و تعجب می کردم چرا هیچ فکر و تصویری در ذهنم نیست .
پارگی ................. لبهایم................ پارگی................ لبهایم........... پارگی.................... تصویر ها مات شده بودند در آسانسور بسته شد .............. پارگی............. لبهایم ........... پارگی........... تصویرها واضح تر شد و گرمای اشک را روی لبهایم حس کردم هیشه از این که اشک روی لبهایم بریزد متنفر بودم اما حالا........
در آسانسور باز شد و صدای ضبط شده گفت (( طبقه ی نهم ))
طبقه ی نهم؟ چقدر آشناست ........... و چند بار این را توی ذهنم تکرار کردم ............... هان یادم آمد طبقه ی نهم برج (...) شرکت (...) یک شرکت ساختمانی که استادم میگفت حتما در آن موفق میشوم...... یکی از بهترین شرکتها که می خواستم با کمک استاد بنر در آن مشغول شوم.................. بی اراده آهی کشیدم ................. مردی در حالی که با گوشی تلفن حرف میزد وارد آسانسور شد............ شناختمش روزی قرار بود رئیس من باشد.................... اسمش فکر کنم ......... هنری اشتون بود........... نگاهی به او از آینه انداختم.......... حواسش به من نبود.............خوشتیپ بود موهایی روشن داشت با چشمانی که نمیشد گفت آبیست و نمیشد گفت سبز است یک چیزی میان این دو............... اه .......... چه فرقی می کرد او هم یک عوضی بود مثل دیوید .............نگاهش به من افتاد بی تفاوت نگاهم را از او گرفتم...........انگار نه انگار که مچم را هنگام دید زدن گرفته............... حواسم بود که به پیراهنم که پارگی اش خیلی بد توی چشم میزد خیره شده............. همانطور که نگاهش به پایین لباسم قفل شده بود به تلفنش جواب داد (( هان............. هی........هیچی عزیزم......... من بعدا بهت زنگ........ زنگ میزنم ........ الان باید برم ............. کار دارم .)) و خیلی سریع تلفنش را در جیبش گذاشت نگاهم از تصویر چشمانم به سمت او سر خورد هنوز داشت به پارگی پیراهنم نگاه می کرد............. پوفی کشیدم که نگاهش به من افتاد که با غضب نگاهش می کردم . با حرص نگاهم را از او گرفتم . کمی خودش را جمع کرد ولی هنوز زیر چشمی نگاهش به من بود...................... به پایین پیراهنم نگاه کردم کاش حداقل شورت سفیدم را میپوشیدم نه آبی پر رنگ که اگر هم می خواست مخفی بماند تابلویش نکند .............
نا خود آگاه آهی کشیدم...... آقای اشتون به خودش جرات داد و سرش را به طرف من بر گرداند (( اتفاقی افتاده خانم ؟ میتونم کمکتون کنم ؟))
پوز خندی بهش زدم ......... اوه .......... حداقل با ادبه........... (( نه ........ ممنون))............ دلم میخواستم با چکش بزنم تو سرش به قول خان جون همشون سر و ته یه کرباسن ................. خان جون .......... باز اشک در چشمانم حلقه زد ولی نباید جلوی این بچه سوسول کم می آوردم.......... دوباره در باز شد . (( طبقه ی هم کف ))
(( ولی به نظر خوب نمیاین خانم .......))
گستاخانه نگاهش کردم ............. (( به تو مربوط نیست............)) و در مقابل نگاه بهت زده ی او از آسانسور بیرون آمدم ............... مکثی کردم ..... دویدم ......... صدای تاتیانا را از پشت سرم می شنیدم (( صبر کن سانیا...........سانیا))
دزد گیر ماشین را زدم در را که باز کردم دیگر نتوانستم تحمل کنم...........بغض گلویم ترکید ................ دستم را به در ماشین گرفتم ............ همونطور کنار خیابان نشستم و زار زدم .............
دستی روی شانه ام افتاد............... برگشتم ............ تاتیانا بود ............. همیشه از او بدم می آمد چون مرتبا در مورد دیوید دروغ میبافت ..................... دروغ ........... دروغهایی که حالا راست شدند ......... امروز ........ شایدم دیروز........................

نظرات 6 + ارسال نظر
به تو چه سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:52 ب.ظ

عه عه عه چرا ادامشو نمیزارین بابا؟؟؟

سروناز سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

ادامه بدین لطفا

اصغز سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

ادامه بده دیگه عمو

شیدا سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

اداااااااااااااامه عزیزم ادااااااااامه بده

علی سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:54 ب.ظ

ادامه رمانو کی میذارین پس؟؟؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:55 ب.ظ

ما منتظریم ادامه بدین.....زودتررررررر لطفا مررررررسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد