چی شد کار به اینجا کشید؟این اسلحه!!!
دستی که این اسلحه رو به طرفم گرفته کاملا نا اشناست!!!
مرگ
همین نزدیکی هاست!!!
می تونم با تک تک سلول هام حسش کنم.چرا این اتفاق
افتاده؟بعد از پنج سال!!!
برای جواب دادن به این سوال باید به خونه اول
برگشت؛جایی که این بازی از اونجا شرووع شد:
پنج سال
پیش:
روی مبل نشسته بودم و نگاهم و به تابلو رو به رو دوخته
بودم.تصویری از پرنده ای که با ارامش در آشیانه اش ارام گرفته بود در منظره ای که
طوفان را به تصویر کشیده بود.
با صدای سرباز به خودم اومدم
-:جناب
سرگرد،تیمسار منتظرتون هستن.
لبخندی زدم و با تشکر بلند شدم و به طرف در چوبی
قهوه ای رنگ رفتم.چند ضربه به در زدم و با شنیدن بفرمایید وارد شدم.احترام نظامی
گذاشتم و راست ایستادم.
تیمسار راحت باشی گفت و دعوت به نشستن کرد. لبخندی زدم و
پشت میز بزرگی که چسبیده به میز تیمسار قرار داشت نشستم.
تیمسار با ملایمت گفت:
حتما می دونی چرا خواستم بیای اینجا.
-:بله درباره اون باند دزدی که به تازگی
مشغول به کار شده!
-:نه فقط دزدی،بلکه قاچاق عتیقه،ادم،مواد مخدر وحتی قتل.قتل
هایی هستن که غیر مستقیم به اونا مربوط میشه و اشتباه میکنی به تازگی نه این گروه
نزدیک دو ساله فعالیت می کنه.فقط به تازگی برای خودشون نشانی انتخاب کردن.
-:از
کجا می دونین کارهای قبلی هم کار این گروه بوده؟
-:روشهای همه ی اونا مثل همه و
پشت همشون نبوغ فوق العاده ای وجود داره.
-:من چه کمکی می تونم بکنم؟
-:می
خوام با یکی از بهترین نیروهامون اشنا شی.
در همین حین چند ضربه به در خورد و
مرد میانسالی وارد اتاق شد. به احترامش برخواستم. مرد در برابر تیمسار احترام
گذاشت.
تیمسار رو به مرد و با اشاره به من گفت: سرگرد پویش اریا.کسی که قرار بود
معرفی کنم.
و رو به من گفت: ایشونم سرگرد محمدی هستن.
مرد رو به روم قرار
گرفت و دستم و به گرمی فشرد.
با جمله تیمسار هر دو نشستیم.
تیمسار گفت: محمدی
می تونی شروع کنی.
محمدی بله ای گفت و شروع کرد: من حدود 1سال پیش کار روی این
پرونده رو شروع کردم. اولین بار روی یه قتل تحقیق می کردم که به این باند
رسیدم.
مقتول یه پسر جوون 24ساله بنام سعید مقدم بود که به مدت 4سال توی مسابقات
رالی نفر اول شده بود.سعید مقدم با یه گلوله براونینگ به سرش در جا کشته شده و جسدش
توی جنگلهی گلستان پیدا شده بود.
تمام اطلاعاتی که بدست اومد ناچیز بود.سعید
مقدم حدود چند ماه قبل دست از ولگردی برداشته بوده و برای یه شرکت کار می کرده.همه
اینا از خانوادش بدست اومد اما هیچ کدوم از اعضای خانوادش اطلاعی از نام و محل شرکت
نداشتند.
خواهر کوچکتر سعید به طور اتفاقی به نام رئیس اشاره کرد.اما هیچ جا
چنین اسمی وجود نداشت.
بعد از تحقیقات فهمیدیم سعید توی یکی از مسابقات با چند
نفر اشنا شده و از اون پس در تمام مسابقات همراهیش می کردن.
بالاخره پرونده سعید
مقدم بدون هیچ نتیجه ای بسته شد.
نفر دوم مهرداد جعفری بود.مهرداد جعفری با فاصله سه ماه از سعید پیدا شد.باز هم یه گلوله
براونینگ و توی جنگل های گلستان بعد از تحقیقات باز هم فهمیدیم مهرداد هم
یکی از نفرات برتر رالی بوده.
با خودم فکر کردم:ایول بابا اینا دیگه کین تو همه کاری دست دارن.حالا من باید چی کار می کردم؟این دایی ما واسمون چه خوابی دیده بود خدا عالمه. از کارم واسه همین هیجانش خیلی خوشم میومد.خوب برگردیم ببینیم خان دایی چی میگه.
-:تا بحال فقط دو قتل از این باند شناسایی
شده.
باز تو فکر رفته بودم و نمی فهمیدم دایی در مورد چی حرف می زنه. باری اینکه
ادامه نده و منم مثل خنگا نگاش نکنم.گفتم:این عتیقه هایی که می دزدن چیکارشون می
کنن؟
اینبار سرگرد گفت:تمام عتیقه های دزدیده شده به طور قاچاقی از کشور خارج می
شن!
-:همشون؟
-:ما اینطور فکر می کنیم!چون تعداد کمی از عتیقه های دزدیده شده
در خارج از کشور کشف شدن.
-:پس با یه باند قاچاق همیکاری می کنن.
تیمسار
گفت:متاسفانه باید بگم اونا از هیچ باند قاچاقی کمک نمی گیرم.در کل باید بگم اونا
در هیچ کاری از کسی کمک نمی گیرن.در واقع همه کارا رو خودشون انجام
میدن.
-:فهمیدم.جناب سرگرد با گذشت 1سال شما چیزی از این گروه بدست
اوردین؟
-:متاسفانه در تمام این مدت تنها چیزی که از این گروه بدست اوردم یه
کاغذ قدیمیه که روش یه نوشته داره به خط میخی که در همه ی سرقت ها بدست
میاد.
متفکر گفتم:زبان شناسا بدست اوردن چی روی کاغذ نوشته شده؟
تیمسار
گفت:روی کاغذ که نوع بخصوصی هست به خط میخی فقط چند تا عدد نامفهوم نوشته
شده.
-:جالبه.
اینبار محمدی گفت:بله جالبه و جالبتر میشه که این کاغذ ها طوری
طراحی شدن که نوشته روشون بعد از سه روز از بین میره و به هیچ وجه قابل برگشت
نیست.
مخم کم کم سوت می کشید.بابا ایول با یه گروه با حال طرف بودیم.سریع به
خودم اومدم و گفتم: من باید چی کار کنم؟
تیمسار گفت: تو باید وارد گروه
شی.
با اینکه ادم ترسویی نبودم اما یه لحظه وحشت کردم.همچین گروهی اگه می فهمید
پلیسم زندم نمی ذاشت.
-:تمام اطلاعاتت پاک میشه و تو میشی یه ادم جدید.
-:نمی
دونین این اعدادی که روی کاغذ نوشته شده چی هستن؟
-:نه.مثل یه رمز می مونه،کسی
نتونسته جواب این معما رو پیدا کنه.
دایی از من می خواست برم تو این گروه.اگه
مامان می فهمید از دست دایی کلی شاکی میشد.
-:جناب سرگرد میشه اعداد بدست اومده
رو به من هم بدین!
تیمسار گفت:سرگرد تمام پرونده رو بهت میدن.کامل مطالعه
کن.فرصت زیادی نداری باید هرچه سریعتر اماده بشی.این گروه هر روز پیشرفت می کنه.اگه
دست نگه داریم چه بسا تمام کشور به اشوب کشیده میشه.
منظور تیمسار و می
فهمیدم.سرگرد پرونده ای پیش روم قرار داد و با گذاشتن احترام از اتاق بیرون
رفت.
تیمسار گفت:پویش این کار خیلی حساسه،ادم قابل اعتمادی جز تو پیدا نکردم. تا
حالا چند تا از بچه ها وارد شده بودن اما بهشون شک کردن.مجبور شدیم بکشیمشون بیرون
تا کشته نشدن.
-:بجایی هم رسیدن؟
-:نه.بچه ها فقط تونستن به چند تا از افراد
گروه دسترسی پیدا کنن که خیلی زود تغییر می کردن.
یعنی می تونستم؟باید انجام
میدادم.نه اینکه همیشه دنبال هیجان نبودم؟...اینم یه هیجان بود...
-:پویش همه
پرونده رو مطالعه کن.فردا صبح خبرش و بهم بده.می تونی بری.
بلند شدم احترام
گذاشتم و به طرف در می رفتم که با صدای تیمسار برگشتم
-:پویش به کسی چیزی
نگو.مخصوصا مادرت.
ناخوداگاه لبخندی زدم.تیمسار از هیچ کس بجز خواهر بزرگش نمی
ترسید.
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم.سرباز بلند شد و احترام گذاشت.سری تکان
دادم و از ساختمان خارج شدم. پشت فرمان نشستم و به راه افتادم. مستقیم به سمت خانه
حرکت کردم.