رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

استراتژِی دو نفره(2)

پست دوم

هومن هم هیچی نمیگفت ولی صدای خندش رو از پشت سرم میفهمیدم منم خندم اومد هر چی کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده . رسیدیم به یه پارک که پاتقمون بود . موتور رو زدم کنار خیابون و رفتیم رو یه صندلی نشستیم اخ چه هوایی بود خیلی حال میداد . هومن نشست روبروی من و شروع کرد به حرف زدن گفت :
خب اقای حسابدار نمونه نظر کارشناسیتون رو میدین که چه کاری رو شروع کنیم ؟
گفتم خب اصلا نظر من رو میخوای میگم مغازه بدرد نمیخوره نظرت چیه من با بابات حرف بزنم یه کاری برامون بکنه
یهو هومن گفت اه اصلا اسمش رو نیار که از همین الان صورتش رو میتونم تصور کنم که داره ردت میکنه
: خب هومن دیونه به نظرت من و تو با رشته حساب داری چه کاری میتونیم راه بندازیم؟ مثلا بقالی بزنیم؟
هومن گوشیش زنگ خورد گوشی رو برداشت به من اشاره کرد که چیزی نگم
: به به سلام هانی چه عجب صبح زود یادی از ما کردی چی شده عشقم .
و کم کم بلند شد و از من دور شد خدایی بین ما دوتا هومن از من خوش پوش تر بود موهای اتو کرده و یه شلوار جین تنگ با یه پیرهن سبز تنش بود قدش هم یه کمی از من کوتاه تر بود ولی بازم بلند قد بود
منم یه نگاه به گوشیم کردم طبق معمول هیچ کسی به من زنگ نمیزد زیر لب شروع کردم ترانه خوندن
همه یار دارنو بی یار ماییم
لباس کهنه بازار ماییم
همه دارن لباس کدخدایی
نمد پوش قلندر بار ماییم
همینطوری میخوندم برا خودم دیدم یه چیزی محکم خورد پشت سرم .برگشتم دیدم هومنه نامرد یه تیکه شاخه کوچیک شکونده بود و پرتش کرده بود به من . بلند شدم افتادم دنبالش فرار کرد و مث همیشه شروع کرد به داد و هوار
: هومن مگه این که دستم بهت نرسه میکشمت
یه کمی که دویدیم بهش رسیدم لباسش رو از پشت گرفتم تو چمنا خورد زمین . موهاشو با دستم بهم ریختم از این کار متنفر بود .چون به قول خودش دو ساعت جلو اینه خودشو ارایش میکرد از دور دیدم چندتا دختر دارن مارو نگاه میکنن و مشخص بود که جلوی خندیدنشون رو گرفتن . گفتم بلند شو بلند شو ابرومون رو بردی . هومن هم در حالی که توی چمنا ولو شده بود طوری که دخترا متوجه بشن گفت : رو اب بخندین انشالله
دخترا هم متوجه هومن شده بودن دیگه نخندیدن با حالتی اعتراضی سرشون رو کردن اون طرف
: هومن دیگه مسخره بازی بسه خدایی منو تا اینجا کشوندی الکی فقط مسخره بازی بکنی؟
: نه به خدا نظرت رو میخواستم بدونم چه مغازه ای بزنیم
: خب فعلا که نظری ندارم بذار فکر کنم به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت حدود 11 هست
گفتم بدو بدو باید برم دنبال ابجیم
هومن هم یه خنده معنی دار کرد و گفت باشه بریم داداشی فقط بین راه منو در مغازه فرید پیاده کن
: باشه همونطور که میرفتیم چمنایی که به لباسم چسبیده بود با دستم تکوندمو هومن هم یه دستی به سر و روش کشید گفت
خدا بگم چیکارت نکنه داغون کردی لباسامو:گفتم باشه دیگه سوار شو مث دخترا به لباساش حساسه
: من که زورم به تویی غول نمیرسه چیکار کنیم دیگه
سوار موتور شدم و اونم نشست پشت سرم و شروع کرد به ترانه خوندن ، منم دیگه هیچی نگفتم اخه خدایی صداش عالی بود . اگه میخواست خواننده بشه خیلی موفق میشد ولی مخالفت های باباش باعث شده بود دنبالش نره . هومن میخوند و منم جو گیر شدم و با سرعت بیشتر می روندم :
من به تو علاقه مندم
دوس دارم با تو بخندم
دوس دارم که این چشامو
با تو رو دنبا ببندم
من شبو ستاره هامو
توی چشمات میشمارم
همینطوری هومن میخوند و می رفتیم رسیدیم در مغازه فربد .
فربد مغازه تعمیر موبایل داشت و از بچه های محله بود ولی مث من و هومن باهامون صمیمی نبود . هومن پیاده شد و گفت من به تو علاقه مندم سامان و یه خنده شیطانی کرد . منم چشم غره بهش کردم و از دور یه سلام به فربد دادم و گفتم برو تا نیومدم پایین حالتو بگیرما .هومن رفت توی مغازه
در حالی که فربد از حرکات ما خندش گرفته بود و از توی مغازه گفت چاکریم داش سامان

منم از دور بهش گفتم خیلی مخلصم یا علی
دستم رو تکون دادم و رفتم . سر راه رفتم نونوایی محله و پیاده شدم . شاتر نونوایی از دور که پیاده شدم گفت : سلام داش سامان خودمون
چون صبح بود خیلی مشتری نداشتن و میشه گفت من تنها مشتریش بودم
: چاکر داش مرتضی یه پنج تا نون خوشگل بده داداش
نونها رو گرفتم . دیگه ساعت نزدیک 12 بود رسیدم خونه موتور رو جلو در خونه گذاشتم و قفلش کردم و رفتم داخل . خونه ما توی یه کوچه تنگ بود که از محله های قدیمی بود در حیاط هم یه در کوچیک بود که موتور من به زور میرفت داخل . وقتی رفتم داخل دیدم مادرم تو خونه نشسته و داره با تلفن حرف میزنه
: سلام حاجی خانوم
: سلام پسرم
نون ها رو که تو دستم دید لبخند زد و گفت : قربون دستت مادر پام درد می کرد
: کیه پشت تلفن سلام منو بهش برسون
مامانم گفت : هیچی خاله زهراست
یهو خشکم زد توی دلم گفت ای خدا بازم دارن در مورد الهام حرف میزنن سرجام میخ کوب شدم و نرفتم داخل نفهمیدم توی همین فکرها بودم که دیدم تلفن مامانم تموم شد و صدام زد : سامان مامان بیا داخل چرا بیرون خشکت زده
یهو به خودم اومدم : چشم چشم اومدم
مادر بلند شد و نون ها رو ازم گرفت : سامان مامان میخوام باهات حرف بزنم 

درجا فهمیدم میخواد در مورد الهام باهام حرف بزنه
: حاجی تورو خدا بذار زندگی کنم سریع رفتم بیرون . صدای مامان رو از پشت سرم میشنیدم که تا حیاط اومده بود : سامان به خدا خوب نیست دختر مردم رو روی هوا نگه داشتی
برگشتم به سمت مادرم در حالی که یه کمی عصبی بودم با خودم گفتم هیچ بهونه بهتر از بیکاری نیست
روکردم به مادرم : مادر من حاجیه خانم فاطمه باقری عزیز دلم من بیکارم با چه امیدی دختر مردم رو بیارم تو کدوم خونه با کدوم در امد ؟ هان؟
مادرم مثل همیشه با اون صورت مهربونش با حالتی ملتمسانه گفت : سامان جان پسرم منم میگم فعلا یه محرمیت بین شما بخونن بعدش انشالله کار هم پیدا میکنی تو بگو نقص الهام چیه ؟
تو پرانتز الهام دختر خالم بود و سه سال از من کوچیکتر بود همبازی های قدیمی بودیم و دیگه طبق رسم قدیم مثلا عقد ما رو توی اسمونا بسته بودن
پشتمو کردم به مادرم : الهام هیچ نقصی نداره من مشکل دارم .
سریع خداحافظی کردم و در رو پشت سرم بستم و سوار موتورم شدم سرمو گذاشتم روی فرمان موتور و یه اه کشیدم
پیش خودم گفتم خدا من الهام رو دوس ندارم چرا باید کسی رو که دوس نداری به اجبار باهاش ازدواج کنی
یهو متوجه ساعتم شدم
ساعت 12 و45 دقیقه بود وای داشت دیر میشد باید میرفتم دنبال ساناز
سریع موتور رو روشن کردم و با سرعت از توی کوچه رد شدم رسیدم به خیابون مدرسه ساناز دو تا خیابون با ما فاصله داشت . ساناز خواهر کوچیکتر من بود 17 سالش بود از کوچیکی خیلی بهش نزدیک بودم و یه جورایی بدون اجازه من اب هم نمیخورد . رسیدم به مدرسه دیدم هنوز زنگشون نخورده یه کمی رو موتور توی سایه نشستم و با خودم در مورد الهام فکر میکردم . خیلی ذهنم مشغول بود اینروزا ، از یه طرف بیکاری و از طرف دیگه الهام اگه حقوق بازنشستگی بابام نبود واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم . تو همین فکرا بودم یه صدایی با ناز بهم گفت هی اقا خوشگله میشه مزاحتمون بشم یهو از فکر پریدم دیدم سانازه خدای چقد صداشو تغییر داده بود : سلام داداشی
: سلام منو سر کار میذاری؟ ؟
: داداشی من مگه چشه ؟ خیلی هم خوشگله کل دخترای مدرسه عاشقش هستن
:اره سوسکه هم به بچش میگفت قربون دست و پای بلوریت بشم .درسا چطور بود سانازی ؟
: درسا هم خوبن داداشی امروز امتحان داشتم خیلی خوب بود
: اگه نمرات امسالت 20 بشه مثل پارسال یه هدیه ویژه پیش داداشی داری
: داداشی فعلا که تازه اول ساله من تحمل ندالم داداشی موشه همین الان بهم بگی شیه؟
: این دیگه چه مدل حرف زدنه؟ خودتو لوس نکن میدونی خوشم نمیادا سوار شو بریم
ساناز هم پشت سرم سوار شد وگفت فدای داداشی پهلوونم بشم که دله همه برده
:ساناز بسه دیگه رو دل میکنیا اینقد ازم تعریف میکنی
راه افتادیم توی راه همینطوری ساناز از دوستاش تعریف میکرد و خاطرات امروزش رو میگفت ، عادت داشت هر وقت میرفتم دنبالش خاطراتش رو تعریف میکرد و خودش هم کلی ذوق میکرد منم میخندیدم . دیگه کم کم رسیدیدم توی کوچه و جلو در حیاط کلید رو از جیبم در اوردم : ابجی بیا درو باز کن که موتورو بیارم داخل حیاط

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد