رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

مستی برای شراب گران قیمت (1)

پست اول ...

شده یه روز یه تصمیمی بگیری... بهش عمل کنی و بعد بفهمی، اوه! چه اشتباه بزرگی کردی!
با عصبانیتی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم:
- آقای سلطانی، من فقط دو ماه وقت می خوام.
آقای سلطانی بدون اینکه سر بلند کنه، خودش و با کاغذای روی میزش سر گرم کرد...
اینبار بلند تر گفتم:
- آقای سلطانی؟
سر بلند کرد و با جدیت گفت:
- خانم محترم... من به شما ده روز مهلت دادم.
- آخه آقای سلطانی، توی ده روز من چطور می تونم صد و بیست میلیون جور کنم؟!
- بیشتر از این کاری ازم بر نمیاد... شما همون موقع که چک می کشیدین، باید فکر این روزم می کردین! شما گفتین چکاتون به موقع پاس میشه... حالا اون زمان تعیین شده رسیده، شما هم باید تسویه حساب کنین.
کل کل کردن با این مرد، چیزی جز حرص خوردن بیشتر برام نداشت... مرتیکه ی شکم گنده، فقط به فکر شکمشه.
ولی اگه این مردک چکا رو می داد دست شرخر... اون وقت... اون وقت من... وکیل پایه یک دادگستری... مرسده سپهری، می افتم پشت میله های زندان.
سعی کردم به خودم مسلط باشم. از دفتر سلطانی زدم بیرون.
زیر لب داشتم سلطانی رو نفرین می کردم. به طرف زانتیای مشکیم که اون طرف خیابون پارک شده بود رفتم.
هنوز پام و توی خیابون نذاشته بودم، که با صدای بوق ماشینی سر بر گردوندم و احساس کردم یه چیزی به پاهام خورد و به سمت دیگه هلم داد. روی زمین افتادم، اشهدم و خوندم. انگار رفته بودم زیر ماشین! خدارو شکر کردم... انگار حرف دلم و شنیده بود و داشت از شر این بدهیِ گنده خلاصم می کرد.
چشم باز کردم، دیدم نه خیر، صحیح و سالم روی زمینم!
به سرعت از جا بلند شدم و با خشم به طرف راننده ی مرسدس بنز مشکی که از پشت شیشه ی دودی قابل دیدن نبود، برگشتم و گفتم:
- انگار به جای شیشه ها، چشات و دودی کردی! کوری؟ نمی بینی؟ ریز نیستم که هیکل به این گنده گی رو با اون چشای دودیت هم نتونی ببینی!
صدای بوق ماشینای پشتی بلند شد... با خشم به یکی از این ماشینا که از کنارمون می گذشت بر گشتم و گفتم:
- هوی، چته؟ جاده به این بزرگی، بیا برو دیگه! هی دستت و گذاشتی روی اون بوق لعنتی... کرمون کردی.
ماشین که یادم نموند چی بود، از کنارم گذشت... اما بنز همون طور ایستاده بود.
بدبختیم کم بود، اینم یکی دیگه! داشت زیرم می گرفت تو این هیری ویری، چلاق ملاق هم بشم... نفس عمیقی کشیدم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- اگه دک و پزتون کم نمیشه، بیاین پایین، ببینین سالم هستم یا زدین لت و پارم کردین!
در عقب باز شد و دو تا پا، با کفشای ورنی براق، روی زمین قرار گرفت...
شلوار طوسیش هم پیدا شده بود. جورابای سفیدش برق می زد. اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می کرد!
پیاده شد. سر که بلند کردم هنگ کردم! بابا این که فوکول کراواتی خودمون بود!
همون لبخند مسخره ی همیشگی روی لبش هک بود... دلم می خواست اون چشای بی ریختش و از کاسه در بیارم، تا اون طور نگام نکنه.
در همین حین در سمت راننده هم باز شد و یه مرد سی و پنج-شش ساله پیاده شد.
قیافه ی بدی نداشت، جز اون موهای بی ریخت فشنش.
به طرف فوکل کراواتی برگشتم.
نزدیکم شد و گفت:
- حالتون خوبه؟
حرف زدنش هم مثل همیشه سنگین و رنگین بود. انگار می ترسید بیش از اندازه حرف بزنه!
لبخندی که بیشتر به فحش شباهت داشت تحویلش دادم و گفتم:
- بد نیستم.
به مردی که راننده ی ماشین بود، اشاره کردم و گفتم:
- بهتره راننده هاتون و عوض کنین، انگار کورن! جایی رو نمی بینن.
لبخندی زد. بابا ما نخوایم شما لبخند بزنی، کی رو باید ببینیم؟ لبخند که می زنه، فکر می کنم صد تا فحش می خوره تو صورتم! با زنگ گوشیم به خودم اومدم.
گوشی و از کیفم بیرون کشیدم.
صدای مهسا توی گوشی پیچید:
- کجایی مرسده؟ آقای مرتضوی تشریف آوردن.
- بگو نیم ساعتِ می رسم. من که گفته بودم امروز دیر بیاد... واسه چی نازل شده اون جا؟ بگو دادگاه بوده... داره میاد.
- دادگاه داشتی؟
- تو بگو... به بقیه اش چیکار داری؟
- خیلی خب عصبانی نشو... خداحافظ.
بدون خداحافظی گوشی و قطع کردم.
صدای فوکول کراواتی بلند شد:
- دادگاه بودین؟
نیشخندی بهش زدم:
- آره بودم. با اجازتون الان کلی بدبختی ریخته سرم، باید برم.
بهم نگاه کرد... خدایا راست میگن ها، مار از پونه بدش میاد، جلوی خونه اش سبز میشه! منم از این یارو هر چی متنفرتر می شدم، بیشتر می دیدمش.
داداش تنهامون بذار من اشتباه کردم... کم مونده بود بگم:
- داداش تقصیر این راننده ی کور تو نبود، من کور بودم خوردم به ماشینت! ماشین نازنازیت چیزیش نشد؟
گفت:
- خانم سپهری، می خواین برسونیمتون بیمارستان؟
- نه، ممنونم. فعلا اون قدر کار ریخته سرم، که هوس بیمارستان رفتن نکنم. با اجازتون آقای کیان مهر.
اگه همون روز اول، اون همه پول برای اینکه وکیلت بشم گیرم نمی اومد، خیلی وقت پیش هر چی توی این دلم تلنبار شده بود، نثارت کرده بودم. هی خدا... پول... پول... از کجا پیدا کنم؟

نفهمیدم چه طوری دست به سرش کردم و سوار ماشینم شدم.

*************

ماشین و توی پارکینگ پارک می کنم و با خستگی از پله ها بالا می رم. در سفید ورودی سالن و باز کرده و وارد راهرو میشم. کفشام و توی جا کفشی می ذارم. دمپایی های آبی رنگم و به پا می کنم و از سه تا پله ی باقی مونده هم بالا می رم. در اصلی سالن و باز می کنم. صدای تلویزیون توی خونه پیچیده.
نگاهی به سالن بزرگی که پیش رومه می اندازم. رو به روم پنجره های بلندی که از سقف تا کف زمین کشیده شدن قرار دارن. جلوشون یه میز بزرگ غذاخوری قرار داره.
سمت چپم آشپزخونه ی بزرگ مامان قرار داره، که برای وارد شدن باید از هفت خوان رستم بگذری! منم برای همین ترجیح می دم پا توی اون منطقه نذارم. سمت راستم یه سرویس کاملا کرم و قهوه ای روشن، کنارش هم یه سرویس مبل که جلوی تی وی قرار دارن و بابا طبق معمول جلوش ولو شده.
به سمت چپ می چرخم و از کنار آشپزخونه می گذرم و به طرف اتاقم که ته این راهرو قرار داره می رم. روی در اتاقم یه دسته گل صورتی آویزونه. کادوی یکی از دوستای دانشگاهم بود، از همون موقع هم اون جا آویزون مونده. بهش دست نزدم.
در و باز می کنم و خودم و توی اتاقم رها می کنم. تنها جایی که گاهی توش یه آرامش نسبی نصیبم میشه...
رو به روی در ورودی، سیستم کامپیوترم قرار داره... کنارشم کتابخونه و میز تحریرم.
سمت راستم پنجره هست و تختم جلوی پنجره چسبیده به دیوار... رنگ رو تختیم سبزه. کلا اتاقم سبز و سفیده... ترجیح می دم به جای رنگای صورتی و بنفش و این حرفا، از رنگ هایی مثل سبز و آبی استفاده کنم.
مانتوی شکلاتیم که تنم بوده رو در میارم و روی تخت می اندازم.
کلافه روی تخت می شینم. باید چیکار کنم؟ فقط ده روز، می تونم این مدت کوتاه همچین پولی فراهم کنم؟ خدایا خودت به خیر کن... به هر چیزی فکر می کنم، از خودکشی تا دزدی! اما اون قدر احمق نیستم برم سراغ بابا و ازش بخوام این پول و بهم قرض بده... یعنی بابا اگه می خواست این کار رو بکنه، همون وقتی که می خواستم دفتر بگیرم، این کار و می کرد. منم الان توی هچل به این بزرگی نمی افتادم.
با ضربه هایی که به در خورد به خودم اومدم. مامان وارد اتاق شد و گفت:
- سلام.
سلام کردم و گفتم:
- خوبی مامان؟
- خسته نباشی. ممنون مادر.
- مرسی. سلامت باشی.
- شام می خوری؟
- شما خوردین؟
- آره پدرت گشنه بود، خوردیم.
- شما برو استراحت کن. خودم می رم یه چیزی می خورم.
می دونستم مامان نمی ذاره پا توی آشپزخونه اش بذارم! همون طور که پیش بینی می کردم مامان گفت:
- الان آماده می کنم. اینجا می خوری یا میای بیرون؟
- دارم میام مامان.
- زود لباسات و عوض کن بیا.
باشه ای گفتم و مامان از اتاقم بیرون رفت.
رو به روی آینه ایستادم. نگاهی به صورتم انداختم. امروز اون قدر حرص و جوش خورده بودم، پوستم چروک شده بود. دستی به صورتم کشیدم. شال کرمی که سرم بود و باز کردم و روی میز جلوی آینه انداختم. دستم و بین موهای پر پشت و لخت مشکیم فرو کردم و تکون دادم. بلندی موهام تا کمرم می رسید...
ابروهام همرنگ چشمام و موهام بودن... بینی خوش فرمی داشتم، اما به نظر خودم اصلا به صورتم نمی اومد.
اما لبام خیلی شیک بود. خودم هم عاشق لبام بودم. به قول بچه ها جذاب بودن!
موهام و بالای سرم جمع کردم و با زدن یه گل سر مشکی به پایینشون، همه رو مهار کردم و از اتاق زدم بیرون.
قبل از اینکه سر میز بشینم، دست و صورتم و شستم و به طرف میز غذاخوری وسط سالن رفتم.
با صدای بلند سلام کردم تا بابا متوجه حضورم بشه. بدون اینکه نگاهش و از صفحه ی تی وی که فوتبال پخش می کرد برداره گفت:
- سلام دختر بابا. چه طور متوری؟ مثل موتوری؟
- نه، عین ماشین پنچر شده ام. اما انگار شما بهتری!
مامان بشقاب زرشک پلو رو جلوم گذاشت و گفت:
- من و بابات هشت روز دیگه می ریم پیش سامیار...
انگار با یه تبر کوبیدن فرق سرم. با تعجب به مامان چشم دوختم!
- یعنی چی؟
- سه چهار سالی هست وقت نکردیم بریم پیش سامیار، حالا من و پدرت تصمیم گرفتیم بریم شیش ماهی پیش سامیار بمونیم. اونم خیلی دلتنگی می کرد.
- پس من اینجا چیکار کنم؟
مامان روی یکی از مبلا نشست و گفت:
- سروش که هست.
با غر غر گفتم:
- بله، اون وقت این آقا سروش کجا تشریف دارن؟ یا دنبال ولگردین یا رفیق بازی... مادر من، شما می خوای دختر جوونت و توی خونه ی به این بزرگی تنها بذاری؟ اونم شیش ماه؟ چه طور دلت میاد؟ بابا به فکر منم باشین.
ای خدا... من چه غلطی بکنم؟ همین و کم داشتم... داره از همه جای دنیا برام می باره... اونم چه بارشی! اون از بدهی به اون بزرگی... اینم از پدر و مادرمون. خدا سومیش رو بخیر کنه!
- سروش قول داده این مدت سر به راه باشه. بچه ام جوونه، داره تفریح می کنه.
بله، فقط پسراتون بچه های شمان، منم اینجا نخودم... دیده نمی شم. مگه تقصیر منه دخترم؟ منم بچه تون هستم یا نه؟
اما بازم مثل همه ی این بیست و پنج سالی که از خدا عمر گرفتم، خفه خون گرفتم و مهر سکوت بر لب زدم... یعنی این غرور لعنتی اجازه نمی داد بگم، بابا منم هستم! یه نگاهی هم به من بندازین!
اما به جای همه اینا گفتم:
- باشه... خوش بگذره. به آقا سروش هم بگین لازم نیست از کار و زندگیشون بزنن. من خودم می تونم از پس خودم بر بیام.
مامان از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:
- آفرین دخترم. بچه که نیستی... خودت وکیلی، باید بتونی مواظب خودت باشی. دیگه نباید کسی حواسش به تو باشه. مواظب سروش هم باش.
ببین تو رو خدا، از صبح من و به سروش می سپردن، حالا بر عکس شده بود!
سرم و به معنای فهمیدن تکون دادم تا مامان زودتر این بازی مسخره رو تموم کنه.

**************

خودم و روی مبل رها کردم و نگاهم و به بابا دوختم. یه چیزی بدجور قلقلکم می داد از بابا بخوام این پول و بهم بده. نه خیر، اون چی کار برای من انجام داده؟ همیشه همه چیز برای پسراش بوده، نه برای من...
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
- هان؟
- چرا اون طوری زل زدی به من؟
- آخه می خوام برای این شیش ماه صورتتون یادم باشه.
بابا با تعجب بهم نگاه کرد! حتما فکر می کنه این حرف و من زدم؟
صدای زنگ گوشیم بلندشد. نگاهی به در بسته ی اتاقم که صداش از اونجا می اومد انداختم... الان باید پاشم برم اونجا؟ نگاهی به مسیری که باید طی می کردم انداختم. نزدیک ده قدم می شد... صدای مامان در اومد:
- مرسده نمی خوای این گوشیت و جواب بدی؟
اه. لعنتی... حالا که من تازه داشتم توی جای نرم و راحتم آرامش پیدا می کردم صدات در میاد؟
با خشم بلند شدم. از بین مبل و میز که می گذشتم، پام به میز خورد. آخ بلندی گفتم و چشمام و بستم.
پام و بلند کردم و توی دستم گرفتم. لنگان لنگان به طرف اتاقم به راه افتادم. مامان با تأسف سری تکون داد و گفت:
- چیزیت که نشد؟
گوشی همچنان زنگ می خورد، این کدوم خری بود؟ نگاهی به ساعت انداختم. از 10 گذشته بود.

وارد اتاقم شدم، نرسیده به تخت خودم و روش ولو کردم. با افتادنم روی تخت، احساس کردم قفسه ی سینم گرفت، اما بیخیال گوشیم و از روی پاتختی برداشتم.
بدون اینکه نگاهی به شماره بندازم جواب دادم:
- بله؟
- سلام خانم سپهری.
این که فکول کراواتی بود... چه عجب!
روی تخت نشستم و پاهام و آویزون کردم.
- سلام.
- حالتون چه طوره؟
دارم شاخ در میارم! دستم و روی سرم کشیدم. این مرتیکه چش شده؟ زده به سرش؟
- خانم سپهری؟
- بله، بله، ممنون.
-نگرانتون شدم. آ خه بعد از ظهر انگار حالتون خوب نبود.
- نه... یعنی...
بابا تو رو سنه نه؟ این پسره زده به سرش؟ این که همیشه هر وقت کارم داشته باشه بهم زنگ می زنه. آخه تا حالا چند بار زیرت گرفته زنگ نزده، که حالا تعجب کردی؟
- اگه کمکی از دست من بر میاد بگین...
این پسره جدی خل و چل شده... آخه من از توئه بی ریخت چه انتظاری می تونم داشته باشم؟ انگار اون دماغ گنده اش الان جلوی چشم بود.
- شما لطف می کنین آقای کیان مهر... خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام.
- هر جور راحتین. امری نیست؟
می خواستم بگم نه خیر، جز این که شما کمتر فضولی کنید بهتره، اما خفه خون گرفتم و گفتم: - ممنونم. شبتون به خیر.
اونم با گفتن:
- شب بخیر.
گوشی و قطع کرد...
زندگی من و تو رو خدا... یکی الان من و با این حال و روز ببینه بهم می خنده... این همه روز خدا، من باید امروز با این تصادف کنم؟
چه طور بود برم دنبال یه نزول خوار؟ خب بعد از دو سه ماه بر می گردوندم. اگه نتونم بر گردونم، اون از این یارو سلطانی هم بدتر خواهد شد... کلافه به طرف میز رفتم. دفترچه ی حساب بانکیم و بیرون کشیدم. حدود پنجاه و چهار تایی توش بود، اما بقیه اش؟ خدایا خودت کمکم کن...
لباسام و عوض کردم و یه بلوز شلوار گل گلی که گلای سبز و صورتی داشت و موقع خواب می پوشیدم و به تن کردم.
رفتم سراغ تلویزیون، الان سریال مورد علاقه ام پخش می شد. بابا جلوی تلویزیون خواب رفته بود.
لبخند شیطنت آمیزی زدم. کنترل و از دستش آروم بیرون کشیدم و به طرف مبل رفتم. روش ولو شدم و کانال عوض کردم.
بابا چشم باز کرد و گفت:
- داشتم فوتبال می دیدم.
نگاهی به قیافه ی خواب آلود بابا انداختم:
- تموم شد، شما برو بخواب.
بابا تلو خوران بلند شد و گفت:
- نیمه ی اول تازه تموم شده بود...
لبخندی زدم و چشم به صفحه ی تی وی دوختم.
وسط فیلم، پیام های بازرگانی پخش شد. کانال و عوض کردم... یه صحنه ی فیلم بود که دزدی می رفتن...
بد فکری نبودا... برم از یه طلا فروشی دزدی کنم! اما تنهایی که نمی شد، باید یه شریک جرم پیدا می کردم.
اما بعد اون، طلاها رو نمی تونستم آب کنم... به جاش می تونستم از بانک دزدی کنم... شریک جرم هم لازم نبود... پول نقد هم می اومد دستم!
با باز شدن در، سر بلند کردم و به اون جا چشم دوختم.
سروش با یه تیپ جدید، با موهای فشن شدش و اون شلوار لی که منتظر بودم از تنش بیفته... با اون تیشرت مشکی مسخره اش که روش عکس نمی دونم چی چی بود... من هر طور نگام می کردم، نمی تونستم کشف کنم چه عکسی روی تیشرت سروشه!
با تأسف سری تکون دادم.
سروش با دیدنم به طرفم اومد و گفت:
- احوال مرسده خانم؟
- خسته شدی از الواتی؟
- پیش دوستام بودم.
- بله می دونم.
سروش به طرفم اومد. کنارم نشست و در حالی که سعی می کرد در آغوشم بکشه گفت:
- حرص نخور آبجی، چی شده؟
سروش تنها کسی بود که می تونستم باهاش راحت باشم. یا بهتر بگم، تنها کسی بود که بهم توجه می کرد.
سرم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
- دیر اومدی...
- آره... ببخشید... یادم نبود تو امروز زود میای خونه.
چپ چپ نگاهش کردم:
- یعنی به خاطر من زود میای؟
- پس چیکار کنم؟ توقع نداری که...
صداش و پایین تر آورد و طوری که فقط من بشنوم گفت:
- با این پدر و مادر پیرم گپ بزنم.
گوشش و گرفتم و در حالی که می کشیدم گفتم:
- هوی جوجه، اونا پدر و مادرتن! در ضمن خیلی هم دوست دارن.
- آبجی خانم اینجا دهات نیستا... هی هوی می کنی... من تا بیام این و به تو بفهمونم پیر شدم.
کانال و عوض کردم و گفتم:
فعلا خفه شو می خوام فیلم ببینم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد