رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

رمانستون

خوب رمان های خودم و یه سری رمان دیگه ... تا جایی که بتونم کاملش می کنم

استراتژی دو نفره

قسمت اول

ساعت 8 صب بود که گوشیم زنگ خورد طبق معمول این دوماه که تازه سربازیم تموم شده بود تا لنگ ظهر میخوابیدم مامانمم بیچاره روش نمیشد به روم بیاره . صدای گوشیم رو مخم بود با چشمای نیمه باز به صفحه ش که روشن خاموش میشد نگاه کردم هومن بود : اههههههه بازم این سریش زنگ زد اخه نمیشه یه صب ما بخوابیما
گوشی رو با یه لحن داغون جواب دادم :
الو سلام باز چیه
: الو سلام عشقم خوبی ؟ صب زود شده دیگه تا کی میخوای بخوابی ؟ بیدار شو عسلم
: کوفت خفه شو بازم با کدوم دختر بهم زدی اومدی داری با من اینطوری حرف میزنی؟ دستم بهت برسه خودم خفت میکنم
بگو ببینم چه مرگته باز
: میخواستم حال عشقم رو بپرسم
:باز توهم زدی؟ من فقط در یه صورت جواب میدم که برام کار پیدا کرده باشی وگرنه میخوام بخوابم
: کارم برات جور میکنم عزیزم .سریع اماده شو بیا در خونمون تا بهت بگم
: باشه بذار یه چیزی کوفت کنم میام
صدای مامانم بلند شد : سامانننننن ... سامان
مامانم همیشه عادت داشت خیلی بلند صدام میزد
: هومن مامانم صدا میزنه صبحونه کوفت کنم میام فعلا برو سریش خدافظ
:چشم عزیزم بای
:دیگه خفه شو اه حالمو بهم زدی یادت رفته من سامان هستم نه لاله میام............. استغفرلله
:وای مامان ببخشید داداش بای
با خنده گوشی رو قطع کرد منم گوشیم رو پرت کردم رو تختم و بلند شدم یه کش و قوص کردم و گفتم اخیشششش بازم یه روز گند دیگه شروع شد دویدم سمت مامانم که : آآآآآآآخ ... آخ ... ای تو روت .
همونطور که یه پامو گرفته بودم نشستم رو زمین . زیر تخت پام گرفته بود به توپ فوتبال با عصبانیت لگد زدم بهش و پرتش کردم طرف کامپیوتر ولی خدا رو شکر نخورد بهش و گر نه از همین غراضه هم می افتادم یه نگاه به اتاقم انداختم اتاق که نمیشد گفت همه چی درهم بود زیر لب گفتم : مامان که پریشب تمیزش کرده بود یعنی کار من بود؟ بیچاره مامان ...
:سامااااااااااااااااان اومدی پسرم ؟
بلند شدم رفتم تو آشپز خونه مامان طبق معمول داشت غذا رو اماده میکرد
گفتم بله جونم حاج فاطمه(از وقتی مکه رفته بود من اینطوری صداش میزدم)
مامان :سلام سامان صبح بخیر پسرم
همیشه اینقد مهربون بود و به روم نمی اورد که بیکارم
گفتم : سلام صبح بخیر مامان خانوم . کاری داشتی باهام ؟
مامانم گفت : هیچی مادر صداتو شنیدم گفتم ببینم چی شده اخه معمولا تا دیر وقت میخوابیدی حالا بیا صبحونتو بخور 

: اره حاج فاطمه هومن زنگ زده بود میخوام برم ببینم چیکارم داره . صبحونه چی داریم؟
: هر چی تو بخوای برات اماده میکنم اول برو سر و صورتت رو بشور پسرم
مامان رفت چایی و پنیر و نون اورد گذاشت رو میز ناهار خوری که کنار در آشپز خونه بود منم رفتم بیرون و یه ابی به سر و صورتم زدم اخ چه هوایی بود اومدم توی حیاط و یه کش و قوصی به بدنم دادم گفتم :خدا هیچی مثل خوشی نمیشه و رفتم توی اشپز خونه . مادرم تقریبا صبحونه رو اماده کرده بود
پریدم داخل گفتم ای جااااااانننننننن
مادرم دستشو رو قلبش گذاشت و گفت سامان ترسیدم مادر چته سرحالی ؟
: نمیدونم یه حسی بهم میگه امروز کار پیدا میکنم
حدود دو سال پیش که کارشناسی حسابداری رو گرفته بودم به امید این که میرم سربازی و بعدش کار پیدا میکنم در جا رفتم سربازی و بعد از دو سال تلف کردن عمرم توی یه پادگان مرزی دو ماه بود که سربازیم تموم شده بود و ور دل مادرم نشسته بودم
همین خیلی عصبیم می کرد و همیشه مامانم میگفت پسرم اینقد غمگین نباش اخرش کار پیدا میکنی مادر
رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم بلوز آبیم که با زور و بلا پیدا کردم چروک بود بلوز مشکیم و شلوارجین تیره مو پوشیدم و کلید موتورم رو برداشتم .رفتم حیاط که موتورم رو روشن کنم . مامانم در حالی که کف گیر توی دستش بود اومد دنبالم گفت:
سامان تورو خدا مواظب باشیا
گفتم چشم حاج خانوم نگران نباش بادمجون بم افت نداره
: ای خدا ... سامان از دست تو چیکار کنم ... ساعت 1 هم یادت باشه باید بری دنبال ساناز
گفتم چشم اطاعت میشه .
سوار موتورم شدم و همین که میخواستم از در حیاط بیام بیرون هومن بازم زنگ زد :
سامان بابا دیر شد کجایی تو بیا دیگه
:باشه یه لحظه خفه بشی من رسیدم در خونتون .
جالبه خونشون سر کوچه ما بود . گوشی رو قط کردم دیگه توجه نکردم چی میگه . رسیدم سر کوچه دیدم وایساده سرش هم طبق معمول توی هوا بود . همین که از دور دیدمش سرعتو بیشتر کردم با بوق ممتد رسیدم بهش یه گاز به موتورم دادم . ترسید خودشو کشید عقب
هومن: ای خدا بمیری ترسوندیم
: به به بچه های مردم تیپ میزنن نکنه بازم میخوای منو ببری بیرون چشم چرونی کنی ؟
: نه بابا بیا یه ایده جالب دارم نظرت چیه
: فعلا بپر بالا ببینم باز چی تو اون مغز پوکیدته
سریع پرید پشت سرم که گفتم : بترکی خدا که به ما شانس نداده یه دوس دختر هم نداریم سوار موتورش کنیم ببریمش بیرون بچرخیم
گفت : اخی از بس بی عرضه هستی با این تیپ و قیافه قیصری میخواستی دوس دختر هم داشته باشی؟
با ارنجم زدم تو شکمش گفتم هر چی باشم از اون قیافه بی ریخت تو که بهترم لاغر مردنی.

 : اخ نامرد دلت میاد منو میزنی ارنج که نیست مث پتکه تو چیکار میکنی اینقد دستت کلفته ؟

: خرج داره عزیزم مثل تو که نیستم همش رو خرج دخترا بکنم
البته بعد از سربازی خیلی لاغر تر شده بودم ولی بازم در مقابل هومن مث غول بودم
یه کمی تو خیابون چرخیدیم گفتم : خب هومن بگو ببینم چی تو کله پوکته
: باشه بابا بذار یه کمی سیاحت کنم خیابون رو
: بمیری انشالله خودم کفنت کنم با دستام
سرعتمو بیشتر کردم
: سامان نظرت چیه یه مغازه دو نفری بزنیم ؟
گفتم خب چه مغازه ای؟ با کدوم پول ؟ با چه پشتوانه ای؟
هومن : خب مغازه بابام داره خالی میشه فقط فکرشو بکن چیکار کنیم چه شغلی راه بندازیم
گفتم خب مغازه بابات که تقریبا میشه گفت جاش بدرد نمیخوره ولی بازم خوبه چون بزرگه . به نظرت بعد از 4 سال درس خوندن توی دانشگاه بیایم مغازه بزنیم؟
همون هم با من توی دانشگاه بود ولی سربازیش به خاطر جبهه باباش حدود 1 سال از سربازی کم شده بود
پس اون حدود یک سال بود بیکار بود و همیشه به خاطر این که باباش وضع مالی خوبی داشت بیکار میگشت . باباش مدیر عامل یه شرکت بود ولی باباش از اون ادمایی بود که یه سکه تک تومنی هم از دستش نمی افته و برا هیچ کسی کاری نمیکنه حتی پسرش . از اونجایی که از اونایی بود که ظاهر رو خیلی حفظ میکرد با هومن مشکل داشت به خاطر تیپ و قیافش البته باباش همیشه از من خوشش می اومد چون هیچ وقت اهل تیپ زدن نبودم
هومن گفت خب وقتی کار نیست به نظرت چیکار کنیم ؟
تو همین لحظه بود که یه دختر کنار خیابون رد شد هومن یه سوت زد دختره هم یه لبخند زد
گفتم هومن این کی بود ؟ سوژه جدیده دیگه نه؟
: یه جورایی میشه گفت اره هفته پیش توی پاساژ بهش شماره دادم
: خدا لعنتت کنه اینقد دخترای مردم رو گول میزنی
: خب من به خدا گول نمیزنم فقط خیلی خوب درکشون میکنم دخترا هم فقط میخوان درک بشن از طرف پسرا همین
: باشه دیگه نمیخوام چرت بگی توی این وضعیت مزخرف گیر کردیم
: فدات بشم من که چقد ماهی راستی سامان هنوزم دختر خالهه رو داری یا نه ؟ چی شد ؟ کی شیرینی به ما میدین؟
: کوفت خفه شو تو خونه کم مادرم اسمشو میاره بیرون هم تو باید هی بگی خداااااااااااااا
: خب آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته عسلم
:هومن خفه میشی یا یه ارنج دیگه میزنم تو پهلوت
: ای ای جان مادرت نزن خفه میشم
:افرین حالا شدی هومن خودم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد